فصلنامه معماری و فرهنگ . سال پانزدهم . شماره‏ پنجاه‌وسوم . زمستان۱۳۹۳ . صفحات ۳۷ تا ۴۳

. در نسبت هویت و محیط . گفت‌وگوی حسین شهرابی با فرهاد احمدی .

ح.ش. بسیاری محیط را یک عامل تعیین کننده در شکل‌گیری حیات اجتماعی یک منطقه و ساحات مختلف هویت ساکنان آن می‌دانند. اما این تعریف گسترده از محیط چه حوزه‌هایی را در بر می‌گیرد؟ و این حوزه‌های مورد بحث چگونه می‌توانند، سبک زندگی مردمان یک منطقه، بنیه‌های فرهنگی آنان و در نهایت تمامی دستاوردها و تولیدات آنان را رنگ و بوی اختصاصی دهند؟

ف. ا. در کنار دیدگاه‌های اسطوره‌ای، که بیش‌تر به نظام متکی بر منشأ تأکید می‌کند، در دوران معاصر  به ‏تدریج بنیان‌های نگاه دیگری مستحکم‌تر می شود که به فرایند تکامل و تکوین نظام طبیعت نظر دارد. نگاه به هستی، از این زاویه، رد پای طبیعت را در تبیین مسائل گوناگون، چه به لحاظ علمی و فیزیکی و چه اجتماعی و فرهنگی، جست‏وجو می‏کند. بدین ترتیب دلایل و سیر شکل‌گیری بسیاری از فرایندهای نظام  زندگی انسانی و ساز و کار محیطی ناشی از آن را می‌توان متأثر از بستر طبیعی آن دانست و بر این اساس به نظریه‌هایی متعددی برمی خوریم که تحولات و دست‌یافته‌های بشر را به‌صورت مستقیم با جغرافیا و محیط مرتبط می‌دانند و به انحای مختلف در پی اثبات آن برآمده‌اند، به طور مثال می‌بینید که در نژاد‌شناسی علی‌رغم شباهت‌های عمومی، ساختار کالبدی، چهره‌ها و توانمندی‌های متفاوت افراد بسیار به محیط مربوط می‌شود. این دیدگاه قرابت زیادی با نظریۀ داروین دارد.


هویت

تصاویر ۱ و ۲. شکل‌دادن به فضاهای طبیعی (غارها) و مطلوب‌سازی آنها، به‌عنون اولین تلاش‌های انسان برای دخل و تصرف‌ در محیط به جست‌‏وجوی سرپناه یا سکونتگاه ثبت شده است. الگویی که طبیعت در اختیار گذاشته بود، بعدها توسط انسان در کَندها تقلید و بازسازی شد.

هویت

ح. ش. و منظور از محیط طبیعتاً هم جغرافیا و هم طبیعت است؟

ف. ا. بله، در این دیدگاه بخش‌های تکامل‌یافته و یا منتزع از محیط، چه در ذات و چه در صورت، به نوعی متأثر از طبیعت و جغرافیا هستند. حتی ساختار اجتماعی مابین انسان‌ها پیش از هر چیز، برآمده از نیازی محیطی بوده است. دستیابی به امنیت و تضمین بقا، انسان را به تشکیل گروه‌های اجتماعی اولیه واداشته و به نوعی «امر اجتماعی» را سامان داده است. در کنار شکل‌گیری این مقوله، تکامل نظامِ شناختی انسان را هم می‌توان با  بازخورد تعاملی در طبیعت مرتبط دانست، به نحوی که در فرایند تدریجی تکامل، لایه‌های شناختی انسان بر هم نهاده، مفاهیم نوینی را پدید می‌آورد که البته می‌تواند معنای تکاملی نداشته باشد و به ساختاری معکوس تبدیل گردد. کما این‌که بارها این بحث مطـرح شـده کـه آیا  قـدرت ناشی از فـهم کارکـرد‌های محیطی لـزوماً در جـهت پایداری انسـان عمل خواهد کرد؟

نتیجۀ فرایندی که انسان را به سروری طبیعت نشانده و در او این ایده را به وجود آورده که  «من» وجودی‌اش می‌تواند نظام هستی را مدیریت کند را به صورت بحران‌های گوناگون کنونی جهان می‏بینیم. در مورد شکل‌گیری و تکامل نظام فضایی و معماری هم می‌توان ادعا کرد که مسئلۀ معماری هم از نوعی ضرورت برخاسته؛ به این معنا که انسان، به خاطر عدم تعادل نسبی با محیط و عدم توانایی در تطبیق فیزیولوژیک با محیطش، به فکر یافتن سرپناه و نوعی مأمن می‌افتد و بدین ترتیب سکنی گزیدن و مأوا جستن جهت نوینی به سرنوشت او می‌دهد، شاید در ابتدا چون بسیاری از حیوانات برای خود لانه می‌سازند و به‌تدریج در این مداخلات، شاکلۀ فضا با ایجاد مصطبه و یا سکوهایی در غارها آغاز می‌شود که پدید آورندۀ قلمروهاست و با ساخت دیواره‌ها آن را تقویت می‌کند… بعدها و پس از دوران یخ‌بندان بشر تلاش می‌کند الگوهای شکل‌گرفتۀ درون غار را به بیرون انتقال دهد. اولین تلاش‌های او به‌صورت «کَند»‌ها  و سپس کومه‌ها دیده می‌شود، ولی این‌که انسان بتواند فضایی با تیپولوژی محیطی به‌وجود بیاورد طی فرایندی چندهزارساله و متناسب با امکاناتی که دانش وی نسبت به محیط در اختیارش قرار می‌دهد شکل می‌گیرد. بنابراین پس از گذشت چند هزاره  می‌بینیم به‌تدریج نوعی معماری به‌وجود می‌آید که بسیار تحت‌تأثیر محیط است. انتخاب اشکال و مصالح  و فنون به‌کارگیری آن در زمانی نسبتاً طولانی و در روندی پر سعی و خطا به‌دست می‌آید. نحوۀ به‌کار‌گیری مصالح، چون خاک و سنگ و چوب، در شرایط محیطی مختلف سنجیده می‌شود و به‌تدریج نوعی قانون‌مندی متکی بر متن‌گرایی در معماری به‌وجود می‌آید. این قانون‌مندی به مرور زمان، بارها مورد تقلید و البته اصلاح قرار می‌گیرد و به‌تدریج حرمت و حتی تقدس می‌یابد.

 این فرایند برآمده از چالشِ پیوسته با محیط است. برای مثال، با خاک و آب اندک ابتدا چینه می‌ساخت و با برهم‌نهادن آن عرصه‌ها را محصور می‌کرد، بعدها گِل را قالب ‌زد و به خشت تبدیل ‌کرد، که کوچک‌تر و منظم‌تر و محکم‌تر بود. سپس آن‌ را با آتش پخت و به آجرتبدیل کرد و با لعاب‌زدن به آن کاشی ساخت.  در ترکیب کاشی، با برش‌دادن و چسباندن به هم معرق پدید آمد و با اشکال هندسی پیچیده تمثیلی، انتزاعی از خورشید و کائنات پدید آمد. این روند، که نوعی کمال‌گرایی  را دنبال می‌کرد، در فرایندی از  به‌کارگیری خاک پدید آمد.

این قاعده‌مندی و یا به نوعی نخ تسبیحی که به بستر تحول و تکامل شکل می‌بخشد و مداخلات انسانی را  با زاویۀ خاصی که ناشی از فرصت‌های محیطی است به نتایج بعدی می‌رساند، از نظر من همان جوهرۀ هویت است. در واقع، پروبال‌دادن به دانش و تجربه در فرایند تکوین و تکامل، یک زیرنقش و یا نقشۀ راه پنهان دارد که می‌توان آن را هویت نامید و بدین ترتیب می‌توان از هویت تعبیری بالقوه، شدنی و تکوینی داشت تا مفهومی  بالفعل، بودنی و محصولی. حال باید دقت کرد که این روند تجربه‌کردن و ایجاد تحول در محیط تنها در پاسخ به نیازهای کمی نیست، اگرچه می‌تواند جدی‌ترین چالش او تلقی شود. رفع این نیازها و بهینه‌شدن روش‌های پرداختن به آن، نیازمند شکل‌گیری انواعی از فنون است که نیاز به ظریف‌اندیشی در محیط دارد، در واقع  دقت در مشاهده و تعمق در فواصلی از پدیده‌های شکل‌دهنده، که به صورت معمول بدان پرداخته نمی‏شود، به حیطه‌های ارزشی شکل می‌بخشد. این روند، در حالی که هدف ملموس و کارآمدی را دنبال می‌کند، به آن میزان که این ظرافت‌ها را به‌کار بندد از نوعی هویت متناسب با آن برخوردار است. مثل آن‌که بگوییم دو چیز در اتصال با یک‌دیگر چسبی از جنس خود داشته باشند و یا علی‌رغم غیرهم‌شکلی در بعدی متجانس به هم پیوند بخورند؛ آن چیزی که در ارگان‌های زنده خوش‌خیمی می‌گویند.  


تصویر ۳. فنون به‏‌کاررفته در بنای تخت جمشید بازنمودی است از قدرت، گستردگی، تسامح و ارتباط فعال حکومت مرکزی هخامنشی با ملل تابع خود.

هویت

ح.ش. در خوانش نگاه انسان به محیط، هرچه به عقب برگردیم انسان را بیش‌تر مقهور و مطیع طبیعت می‌یابیم، درست بر خلاف نگاهی که انسان معاصر به محیط اطراف خود دارد. انسان، پس از رنسانس و در دوران مدرن، با اندیشۀ سروری‌یافتن بر طبیعت در کنار رسیدن به ثروت و تکنیک، که به‌نوعی تضمین‌کنندۀ نقش جدید وی بوده، جایگاه  خود را نسبت به طبیعت تعریف کرده و  در این جایگاه اعتنای چندانی به طبیعت نداشته؛ چرا که به مدد ثروت و تکنیک و نظام فکری جدید نیازی به همراهی با طبیعت نمی‌دیده است. حال اگر ما فرض کنیم که هویت گذشتۀ ما در چالش با محیط به وجود می‌آمده، امروز چگونه می‌توانیم هویت را باز‌تعریف کنیم؟ در شرایطی که دست‌کم این تفکر هنوز وجود دارد که با این قدرت مالی و تکنیکی ما نیاز به وابستگی به محیط نداریم.

ف. ا. همان‌طور که در مورد روند تغییر رابطۀ انسان با محیط اشاره کردید این تغییر و تحول به چند عامل اساسی وابسته بوده است. یکی از این عوامل افزایش ثروت است. یعنی اگر در مغرب‌زمین قرون وسطی، به دلیل دست‌اندازی‌ها و مستعمرات، این انباشت ثروت اتفاق نمی‌افتاد شاید این روند در ساحت اندیشه به این‌گونه شکل نمی‌گرفت. در ثانی ماجراجویی‌های اروپاییان برای دستیابی به سرزمین‌های دورتر و انباشت ثروت بیش‌تر به مجموعه‌ای از شناخت و فنون جدید نیاز داشت که رسیدن به آنها مستلزم نگاهی دنیوی به زندگی بود. گذر از اقیانوس با نگاه اسطوره‌ای به آسمان امکان‌پذیر نبود و به نگاهی عمل‌گرایانه‌تر نیاز ‌داشت. این مسئله آنها را واداشت تا به‌تدریج در هستی‌شناسی سنتی به دیدۀ شک بنگرند و شناخت جهان مدام زمینی‌تر شود. در کنار این سیر جمع‌آوری اطلاعات متعدد، از  پی رفت‌و‌آمد در سرزمین‌های جدید و سنتز آن ‌یافته‌ها، انسان غربی در طول چند قرن به نقطه‌ای رسید که بتواند بگوید: «من می‌اندیشم پس هستم».  این نظام فکری ساختارشکن، در روندی پارادوکسیکال، به‌تدریج ریشه‌های انسان را از محیط جدا کرده‌، در درون خود یک نظام ناهمسازه پدید می‌آورد؛ نظامی که دیالکتیک درونی تفکر مدرن را موجب می‌شود. این خود‌انتقادی و میل به خود‌اصلاحی نظام فکری مدرن این‌جاست که به نقد رابطۀ تمدن غرب با طبیعت می‌پردازد. تفکر توسعۀ پایدار و انتقاداتی که در غرب علیه نظام توسعۀ مدرن مطرح می‌شود از دل همین نظام خودانتقادی برآمده. بنابراین ذات این تفکر توانایی اصلاح‌پذیری و پایدار‌شدن را دارد. اما در جامعه‌ای چون ایران، این تغییر جهت در نظام فکری و پیش‌درآمد آن در نظام تولید ثروت که به‌صورت کاملاً دفعتی به‌وجود آمده نتوانسته به تولید دانش و فن بینجامد و بیش‌تر به مصرفی دامن زده که مأخذ تولید کالاهایش در جای دیگری است.

 اگر منشأ اصلی ثروت در تحولات سدۀ اخیر در ایران را نفت بدانیم، با بازخوانی جریان تولید نفت به یک تغییر بنیادین برمی‌خوریم. در واقع، ما با دستیابی به گنجینۀ نفت، که در به‌وجودآمدن آن نقشی نداشتیم، لزوم پرداختن به چالش‌های زندگی‌مان با محیط را فراموش کردیم. نتیجۀ آن را به‌صورت بریدن از بخش‌هایی از هویت فرهنگی و مکانی و دور شدن از آن زاویۀ هویتی خودی می‌توان دید.  بنابر‌این به‌گفتۀ شما نظام فکری و هویتی ما دیگر کاری به ضرورت‌ها ندارد، بلکه تا حد زیادی بر مبنای تفنن شکل گرفته است و ما در شکل‌گیری نظامی پایدار، متکی بر این ثروت،  نقش فعال و مؤثری نداشته‌ایم. تنها مشارکت ما در مصرف بوده و نه در برنامه‌ریزی و تولید. الگوی این مصرف را نیز دیگران به ما داده‌اند. پس این سبک زندگی و این شکل از هویت به‌هیچ‌وجه پایدار نیست، هویت  درهم‌ریختۀ کنونی توان خود‌اصلاحی ندارد؛ چرا که ریشه در الگوهای بطنی این سرزمین ندارد، بلکه به‌صورت اکتسابی و متکی بر منابع مؤثر اما محدود و ناپایدار است. در یک نظام خوداصلاحگر، اگر انحرافی به وجود بیاید کلیت نظام قابلیت رفع آن را دارد و این خود یک نوع هویت پایدار است. اما در مورد وضعیت کشور ما، هویت امروزین بر مبنای یک نظام فکری منسجم شکل نگرفته و بیش‌تر تحت تأثیر عوامل متغیری است که متزلزل‌اند. سبک زندگی امروزین ما تحت‌تأثیر ثروت نفت قرار دارد که به‌هیچ‌وجه پایدار نیست. با هر تحولی در فروش این محصول بسیاری از بخش‌های جامعۀ ما، چه به لحاظ اقتصادی و چه به لحاظ اجتماعی، دچار تغییر و تنش‌های جدی می‌شوند و اتمام استخراج آن به مفهوم فاجعه و انهدام برای این ملت است.

ح.ش. شما گفتید به خاطر شوک نفت ضرورت همراهی با محیط برای جامعۀ ما، در دوران معاصر، از موضوعیت افتاده است. حال اگر ما بخواهیم باز به هویتی قابل‌اعتنا دست یابیم باید رابطۀ خود با ریشه‌های سرزمینی‌مان، از جمله محیط‌زیست‌مان را بازتعریف کنیم. و این امر مستلزم یک انقلاب است. اما انقلاب در برابر نفت و ثروت حاصل از آن؟

ف. ا. در واقع، انقلاب در برابر نفت نیست. نفت ثروت است. فهم نفت است که ما به‌درستی درک نکرده‌ایم. ما در برابر نفت تنها عکس‌العمل داشته‌ایم، در موردش فکر نکرده‌ایم. کشور نروژ را مثال می‌زنم، نفت در نظام توسعۀ این کشور شوک وارد نکرد. آنها نفت را درست سر جایش استفاده کردند. در نروژ  مالیات به جای خود، تولید به جای خود، تجارت و رقابت  همه سر جای خود وجود دارد و ثروت نفت صرف سرمایه‌گذاری می‌شود. آنها نفت را نفروختند تا به جای آن کالای مصرفی وارد کنند. مثل ما نفت را بی‌رویه تبدیل به سوخت نکردند تا در مقابل برای خودشان آلودگی زیست‌محیطی به‌وجود آورند. رابطۀ ما با نفت طوری نبوده که منافع بلند‌مدت ما را تأمین کند. در صورتی که به پشتوانۀ این ثروت عظیم می‌شد در پهنۀ سرزمینی ایران، به تناسب توان جغرافیایی، تمامی زیرساخت‌های شهری، صنایع، کشاورزی را به پایدارترین شکل ممکن توسعه داد و اگر این اتفاقات می‌افتاد به این معنی بود که ما عدالت اجتماعی را به‌درستی پیاده کردیم، یعنی ما توانستیم فشار کم‌تری به محیط زیست بیاوریم و بر مبنای توان سرزمین جمعیت را مدیریت کنیم و سکونتگاه‌هایی را به وجود بیاوریم که متعادل و انسانی‌ترند.


هویت
هویت
هویت

ح.ش. برگردیم به نظر شما در رابطه با نسبت میان هویت ایرانی و تعامل با محیط. شما اعتقاد دارید که هویت ایرانی، و به‌تبع آن معماری ایرانی، در چالش با محیط طی سده‌های متمادی شکل گرفته. یعنی استفاده از مصالح، خلق آرکی‌تایپ‌های معماری ایرانی، نسبت نور با فضا، تأکید بر قداست آب در فضا، هندسه و تناسبات همگی در انطباق کامل با شرایط محیطی قرار دارند. از سویی دیگر این هم‌پوشانی و انطباق را می‌توان در فضاهای معماری و آیین‌ها و مناسبات فرهنگی نیز جست. با این حساب مادامی که زندگی انسان ایرانی تحت‌تأثیر محیط بوده، این زنجیرۀ درهم‌تنیده متشکل می‌بوده. اما امروز که این نسبت با محیط به‌هم خورده ما هم در حوزۀ فرهنگ و به‌تبع آن در حوزۀ معماری دچار تشتت شده‌ایم. حال در این وضعیت می‌توان عکس این چرخه را متصور بود؟ یعنی به جای این‌که هویتی برآمده از محیط، معماری متناسب خود را خلق کند این معماری باشد که با ایجاد نقشی جدید و برقراری نسبتی نوین با محیط بتواند در فرایند شکل‌گیری هویتی پایدار نقش بازی کند؟

ف. ا. در واقع، بدین ترتیب باید ابداعی بر اساس مکاشفه پدید آورد، از آن‏جایی که بازگشت در مسیر زمان بی‌‌معناست و به مانند زندگی یک راه بی‌بازگشت است، تنها تدقیق در راه طی‌شده که به نوعی مکاشفه بینجامد و رمز توازن را  در این سرزمین آشکار کند می‌تواند نجات‌بخش باشد و این شاید تعریف هویت باشد.  بدین ترتیب، هویت تکرار مسئله نیست، در ‌واقع  هویت یک ضریب زاویه و یک جهت‌گیری است بر پایۀ چالش انسان با محیطش و این رابطه همیشه در حال رفت ‌و‌ برگشت و تحول بوده است.

اما در مورد نقش معمار باید گفت معمار در جامعیت وجودی خود می‌تواند معنا یابد نه در توانایی‌های طراحانه. به این معنی، یک معمار، به عنوان یک «معمار – شهروند»، که حقوق شهروندی و سیاسی و مدنی خود را می‌شناسد، مصرف‌کنندۀ معماری و تولید‌کنندۀ آن است و در جامعیت خودش می‌تواند به عنوان یک کنشگر اجتماعی  مؤثر باشد. مداخله در محیط به این شیوه، در قالب آنچه که به معنای مدرن خود توسعه نامیده شده است، امکان به‌چالش کشیدن کیفیت‌های مداخله را به‌دست می‌دهد. در واقع، معمار در این‌جاست که می‌تواند جایگاه و تأثیر متقابل عمل خود نسبت به حوزه‌های دیگر زیستی جامعه را بازشناسد و با علم به این روابط  و کنش در آنها، که لزوماً از جنس طراحی هم نیستند، تأثیرگذار باشد. بنابراین معمار در مقام یک کنشگر در این‌جا با  سویه‌ها و حوزه‌های متعدد و بعضاً غیرقابل‌تفکیکی روبه‌روست. خلاصه این‌که در این‌جا باید اتفاق جامعی صورت بگیرد و این اتفاق جامع بایستی  با درک دقیق امکانات و محدودیت‌ها و قابلیت‌ها صورت بگیرد. و این‏جا دیگر حوزۀ مورد مداقه نمی‌تواند تنها طراحی محض باشد، بلکه مسئله شیوه و نگاه به زندگی است. ببینید، زمانی که از هویت حرف زده می‌شود معمولاً نگاه به نوعی از رفتارهای اجتماعی است که عموماً شکل بیرونی یا روبنای هویت است نه خود مفهوم آن، نتیجتاً ترجمان این تفکر در ساحت معماری همین می‌شود که فکر کنیم برای خلق یک معماری ایرانی و هویتمند باید به سراغ قوس پنج‌ و‌ هفت برویم که بسیار ساده‌انگاری است.

در زمان مشروطه، در برخورد با این مسئله تفکری شکل گرفت که اعتقاد داشت راه توسعه از زدودن تمامی مضامین سنتی از زندگی ایرانی می‌گذرد و اتفاقاً امروز هم بخش قابل‌توجهی از جامعۀ ما این دیدگاه را نسبت به سنت‌های اجتماعی و فرهنگی دارد. به اعتقاد این گروه تمام سنت‌ها و باورها باعث عقب‌ماندگی‌ها و رخوت جامعۀ ایران است، که البته در مواردی هم این‌طور بوده، اما خلاصه‌کردن درک ما از تعامل با سرزمین‌مان در نظام سنت، در ظواهر آداب اجتماعی  آن عصر و مردود‌شمردن تمامی تجربیات گذشته تفکر ناقصی است. از سوی دیگر، عدۀ کثیری هم معتقدند اگر ظواهر و روبناهای زندگی سنتی از جامعه زدوده شود کل هویت از بین خواهد رفت. اما بحث ما راه سوم است. آن خط سوم است «که نه کس به ‌نوشت و نه کس به ‌خواند». و این یعنی نه تکرار صرف گذشته و نه زیر پای گذاشتن هر آنچه از گذشته مانده. گزیدن این راه مستلزم پیش‌گرفتنِ همان نگاه جامع به مسائل  و پالایش و پیرایش همۀ تفکراتی است که در این پهنۀ جغرافیایی در دوره‌های مختلف به فراخور شکل گرفته‌اند.

ح.ش. اما امروز تعریف انسان از محیط با  گذشته بسیار متفاوت است. حساسیت‌های برانگیخته‌شده نسبت به بحران‌های زیست‌محیطی، ذهن بسیاری از ساکنان سرزمین‌های مختلف را به مسئله  پایداری زمین، به‌عنوان محیط زیست همۀ جانداران، جلب کرده و  دیگر تنها مسئله «محیطِ‌ نزدیک» نیست. این دیدگاه جهانی و جهان‌وطنی، که بعضاً باعث کم‌رنگ‌شدن مسائل محلی در برابر مسائل جهانی شده، آیا توانسته هویت‌های تازه به وجود بیاورد؟ برای منِ ایرانی، اگر به پایداری محیط زیستم می‌اندیشم، این مستلزم فکر‌کردن به پایداری شرایط زیستی همسایگانم در عراق و افغانستان هم هست و همین‌طور همه جای دیگر این سیاره. آیا این نوع دیدگاه نیز شامل جامع‌نگری مورد نظر شما می‌شود؟

ف. ا.  ما در جریان توسعه و تحول به دو گروه از جوامع بر‌می‌خوریم. گروهی که تولید‌کننده هستند و البته به موازات آن  متناسباً به مسیر یا شیوۀ زندگی و مصرف این محصولات هم شکل می‌دهند. در برابر، جوامعی هستند که عموماً مصرف‌کنندۀ تولیدات و شیوه‌های مصرفِ دیکته‌شده از سوی جوامع تولیدگرند. در شیوه‌های نوین سرمایه‌داری، در سیاست توسعۀ بازار تلاش شده است تا جوامع  ضعیف‌تر به جای مدرنیزه شدن وسترنیزه شوند، آنها برای مدیریت این کشورها، در حالی که از  منابعشان در شرایط غیرعادلانه بهره‌کشی می‌کنند نیازهای آنان را نیز متناسب با تولیداتشان باز‌تعریف می‌کنند به ترتیبی که برایشان شکلی از حقیقت ازلی یابد.

در خاورمیانه، که به دلایل تاریخی و جغرافیایی و اعتقادات و از همه مهم‌تر منابع نفت و موقعیت سوق‌الجیشی منطقه در رابطه با منافع بخش‌های توسعه‌یافته بسیار حساس است  و مرتباً در آن تنش‌های ویرانگر ایجاد می‌شود، روند وسترنیزه‌کردن از بالا و همراه با دیکتۀ شیوۀ زندگی ایشان در تناسب با تولیدات غربی، این منطقه را در جریان توسعۀ اقتصادی و صنعتی غرب به شرکایی قابل اتکا تبدیل کرده، البته شرکایی که تنها نقش بازار مصرف دارند، نه شرکای مولد و تضمین ثبات این نوع مشارکت فراگیر‌شدن شیوۀ زندگی طراحی شده برای این جوامع بوده است. ما، به عنوان جامعه‌ای که سبک زندگی بومی خود را از دست داده‌ایم و عموماً محصولات مصرفی، شیوۀ زندگی‌مان را شکل  می‌دهند، در برابر مخاطرات ناشی از بحران‌ها، توانایی کم‌تری در تطبیق شیوۀ زیستمان داریم.

چرا که این شیوۀ زندگی در این بستر اصالت  ندارد و نمی‌تواند ریشه‌های خود را در  محیطش پیدا کند. بنابراین دوراندیشی لازم برای مواجهه با مخاطرات و وضعیت‌های بحرانی را هم ندارد. درواقع، بریدن از مقتضیات محیطی این جامع نگری و دوراندیشی را از ما گرفته است. طبیعتاً در این شرایط نمی‌توان از ما انتظار داشت تا بتوانیم دغدغه‌های جهانی داشته باشیم و در این مسیر، هویتی نوین و در عین حال اصیلی را پایه‌گذاری کنیم . اما در جوامعی که خود شیوۀ زندگی‌شان را طراحی می‌کنند و دوراندیشی بیش‌تری نسبت به  تبعات عمل خود دارند، وضعیت به نحو دیگری است. در چنین بستری می‌توان انتظار داشت جریان‌های هویت‌زا به یکدیگر بپیوندند، چرا که یک کلان‌روایت وجود دارد که چشم‌انداز جامعه است و این کلان‌روایت به جامعه حساسیت‌های مدنی و اجتماعی می‌دهد. همین می‌شود که، به عنوان مثال شهروندان اروپایی در برابر تصمیمات سیاسی و اقتصادی دولت‌هایشان حساس هستند، به‌خصوص آن‌جا که پای محیط زیست در میان باشد.

حالا عده‌ای این اعتقاد را دارند که این وضعیتی که ما داریم اتفاقاً هویت امروزمان است؛ به این معنی که امروز وقتی یک ایرانی دست به ساختن می‌زند، این معماری با تمامی خوب و بد‌هایش معماری ایرانی است و هویت ایرانی در زمان حال چیزی جز این نیست. اما باید دید این ایرانی چه سبک زندگی‌ای دارد، این شخص داده‌هایش را از چه مجرایی دریافت می‌کند و… . طبیعتاً اگر حتی بپذیریم این وضعیت دارای نوعی از هویت است، این هویت به‌هیچ‌وجه پایدار نیست.


هویت

تصاویر ۷، ۸، ۹ و ۱۰. ما نفت را فروختیم تا به جای آن کالای مصرفی وارد کنیم. نفت را بی‌رویه تبدیل به سوخت کردیم تا در مقابل برای خود آلودگی زیست‌محیطی درست کنیم. رابطه ما با نفت طوری نبوده که منافع بلندمدت ما را تأمین کند.

هویت
هویت
هویت

ح.ش. این‌که به قول شما ما در دوران معاصر نتوانستیم هویت پایداری ایجاد کنیم، یا به‌نوعی هویتی که ایجاد شده وابسته به عناصر ناپایدار است، تا چه اندازه  وابسته به تکثری است که انسان امروز با آن روبه‌روست. طبیعتاً این تکثر قدرت انتخاب و گزینش بیش‌تری به تک‌تک شهروندان داده  و در درجۀ بعدی یک معمار و آن هم به قول شما یک «معمار – شهروند» چگونه می‌تواند به تمامی جنبه‌های  تأثیر‌گذار بر هویتمندی یک اثر توجه کند؟ چرا که او هم در برابر تعدد انتخاب‌ها قرار دارد.

ف. ا.  این تکثر و  امکان انتخاب، که شما می‌گویید، در بستر تعاریف معاصر جهان و روند پیدایش سبک‌های معماری و نسبت این تکثر و قدرت انتخاب و تألیف با هویت، نکته‌ای است قابل بحث، اما مسئله ما در این‌جا این است که تکثر و امکان انتخاب موجود چه منافع و چه مضاری برایمان دارد. این تکثر و اختیار و این‌که من بتوانم تغییر بدهم هم می‌تواند به خدمت بیاید و هم می‌تواند فاجعه بیافریند. ما در قدیم مفهومی داشتیم به نام دست تصرف یا اجتهاد، یعنی قدرت و اختیار، متناسب با معرفت و صنعتگری است و به این ترتیب تیغ در دست زنگی مست نمی‌افتد. یعنی قدرت تغییر وجود دارد، ولی درایت تغییر هم موجود است. مادامی که این دو بازو همسان باشند جامعه سیر طبیعی خود را طی می‌کند، اما زمانی که این تعادل برهم بخورد فاجعه پیش می‌آید. بنابر‌این باز می‌گردیم به همان روش خودکنترلی و نقد مداوم که می‌تواند ریسک تصمیمات و اعمال ما را  به حداقل برساند. به عنوان مثال، در حرفۀ طبابت یک اشتباه ممکن است به مرگ یک تن بینجامد، اما ما به عنوان یک معمار، به عنوان یک شهرساز، به عنوان یک آمایشگر در برابر یک نسل مسئولیم؛ چرا که اشتباهات ما می‌تواند تمدنی را از مسیر خود منحرف کند. نگاه به معماری و شهرسازی به عنوان یک حرفه و جدا از مسائل جامعه، در نهایت می‌تواند ما را به افراد خوش‌سلیقه‌ای بدل کند که توانایی انتخابی مناسب از میان محصولات موجود در بازار را داریم و می‌توانیم مجموعه‌ای متناسب از این محصولات را به عنوان اثر معماری به بازار عرضه کنیم، که البته رسیدن به این سلیقه و  توانایی هم کم‌ارزش نیست. اما نیاز امروز ما چیزی فراتر از خوش‌سلیقه‌بودن است. ما نیاز به همان دست تصرف داریم، همان کلان‌روایت، همان دوراندیشی که بتواند این تکثر موجود را در راستای ساخت هویت جهت‌دهی کند. اگر این مجاری ایجاد شد، اگر این کلان‌روایت به‌وجود آمد، تألیف‌گر‌بودن منافاتی با هویتمند‌بودن ندارد. در این مورد به خود طبیعت اشاره می‌کنم، متکثر‌تر از طبیعت وجود ندارد و جذابیت طبیعت هم به‌دلیل همین تکثر بی‌نظیر است که در یک متن همگرا اتفاق افتاده و حرف من هم این‌جاست که ما باید به دنبال چنین متن همگرایی باشیم. اما اگر در خلق آثار حرف‌های شخصی خودمان را در زیباترین شکل ارائه کنیم بدون این‌که به آن کلان روایت و متن همگرا توجه داشته باشیم، آن اثر  نه‌تنها به محیطی پایدار کمک نمی‌رساند، حتی می‌تواند ویرانگر نیز باشد.

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!