هویت و توسعه

فصلنامه معماری و فرهنگ . سال پانزدهم . شماره‏ پنجاه‌وچهارم . تابستان ۱۳۹۵ . صفحات ۱۵ تا ۲۱

. هویت و توسعه: گفتاری از سیدمحمد بهشتی .

تنظیم و پیاده‏ سازی متن: بنوشه فرهت، سیدمهدی طباطبایی

اگر فرهنگ را دانایی حاصل از تعامل تاریخی انسان و محیط بپنداریم، که مقصود از آن حفظ بقا در شرایط بحرانی و فراهم کردن شرایط حداکثری زیست و سعادتمندی در حالت عادی است، درمی‌یابیم اکثر فرهنگ‌های موجود در عالم با هم تفاوت دارند و یکی از علل مهم این گوناگونی، محیط‌های جغرافیایی متفاوت است. تفاوت در محیط، کیفیت‌های مختلفی از تعامل را می‌طلبد و این وضعیت طبعاً دانایی متفاوتی را هم موجب می‌شود. اما محیط‌ها را از لحاظ کیفیت و اثربخشی می‌توان به چند دسته تقسیم کرد. اصولاً انسان وقتی وارد محیطی می‌شود و به ماندن و اقامت کردن (زندگی کردن) در آن محیط تصمیم می‌گیرد، مهم‌ترین علتش برای این کار استفاده از منابعی است که در آن محیط وجود دارد. تفاوت در کیفیت و کمیت منابع زیستی یکی از مهم‌ترین شاخصه‌های تفاوت در محیط‌های طبیعی است. اما در مقابل این منابع همواره موانعی هم در هر محیط پیشِ روی بشر وجود دارد. انسان که به طمع دستیابی به منابع وارد هر محیطی می‌شده، مجبور بوده با موانع زیستی پیشِ روی خود نیز مواجه شود. موانعی چون بلایای طبیعی، شرایط سخت اقلیمی، جانوران، بیماری‌ها و انواع و اقسام تهدیداتی که تداوم زیست بشر را تهدید می‌کنند.
پس ما در این‌جا با یک دوگانه مواجهیم؛ دوگانۀ منابع زیستی و موانع زیستی. این دوگانه را می‌توان اساس دسته‌بندی محیط‌های گوناگون قرار داد. مبتنی بر آن و در نگاهی کلی می‌توان چند گونه شرایط محیطی را تشخیص داد:

نخست، محیط‌هایی که منابع زیستی آنها بالفعل است؛ مثل حاشیۀ رود نیل. آب شیرین رودخانه به‌مثابۀ یک منبع بالفعل و مناسب، زمینۀ سکونت بشر را در کنار خود فراهم آورده است. این رودخانۀ پرآب و آرام یک منبع بالفعل و موجود است نه بالقوه، یعنی انسان در به‌وجودآمدنش نقشی نداشته و همۀ هنرش این بوده که چگونه آن را به‌چنگ آورد. بنا بر قانون ظروف مرتبطه، سطح آب در رود نیل نسبت به سطح خاک مرغوب و آبرفتی اطرافش پایین‌تر است. بنابراین باید کاری کرد که آب به سطح بالاتری برود تا مزارع سیراب شود؛ و این همان به‌چنگ‌آوردن است. مثل شکارچی‌ای که برای رفع گرسنگی آهوی بیابان را شکار می‌کند. او در به‌وجودآمدن آهو نقشی نداشته و تنها آن را به‌چنگ می‌آورد. معمولاً این گونه محیط‌ها، از آن رو که موانع بالفعل خطرناکی ندارند، مناسب‌ترین شرایط را برای بسط زیست بشر فراهم می‌کنند؛ برای مثال در رود نیل طغیان‌هایی فصلی وجود دارد که تمام اراضی و زندگی مردم را زیر آب می‌برد. این مانع هرچند بالفعل است، اما چون بر اساس زمان‌بندی طبیعی و دقیق اتفاق می‌افتد کاملاً قابل پیش‌بینی است. نوع دیگر موانع آنها نیز بالقوه است و بسیار دیر به دیر رخ می‌دهد. انسان برای معیشت در چنین محیط‌هایی کافی است عضوی از سامانۀ کلان زیستی باشد. یا به عبارت دیگر نسبت به سامانۀ زیستی طبیعی اهلیت داشته باشد. بنابراین ترجیح این است برای صحبت کردن از طبع فرهنگی اهالی این محیط از واژۀ اهلی استفاده کنیم.

دوم، محیط‌هایی که علاوه بر فزونی و فعلیت منابع زیستی، دارای موانع زیستی بالفعل و تهدیدآمیز و بزرگ و پررنگی باشند. به عبارت دیگر، در این محیط‌ها موانع زیستی پررنگ‌تر از منابع زیستی هستند. یعنی برای دست یافتن به هر منبع زیستی ناگزیر باید از موانعی بزرگ عبور کرد. در واقع شرط لازم برای به‌چنگ‌آوردن منابع زیستی عبور از موانع زیستی بالفعل و تهدیدآمیز است؛ مثال آن را می‌توان غرب اروپا در نظر گرفت که مطلوبیت و حاصل‌خیزی محیط به اندازه‌ای بوده که گیاهان و جانوران پیش از انسان آن را پوشانیده‌اند و بشر برای نفوذ به آن منطقه هزاره‌ها زحمت کشیده تا مانعی مثل جنگل‌های سیاه و قدیمی را کنار بزند تا تازه بتواند گرمای آفتاب را بر صورت خود لمس کند. این محیط‌ها زمینۀ پرورش طبعی هستند که به‌طور عمومی می‌توان طبع شکارگر نامید. یعنی این که ساکنان برای به‌چنگ‌آوردن منبعی مثل پوست خرس مجبورند ابتدا مانعی مثل خرس‌بودنِ خرس را از پیش رو بردارند. البته در این‌جا منظور این نیست که نسبت به این طبایع ارزش‌گذاری کنیم. چراکه اقتضای زندگی در محیطی پرمانع و خطرناک، طبع فرهنگی شکارگری است و این یک انتخاب نیست.


هویت و توسعه

در سرزمین‌هایی مثل ایران منابع عموماً بالقوه‌اند. ما منابع بالفعل زیادی نداریم. اگر به نوشته‌های سیاحان اروپایی که در زمان‌های پیشین از ایران دیدار کرده‌اند نظر کنیم، شاهد تعجب آنان از انتخاب این سرزمین برای سکونت هستیم. سرزمین ما عمدتاً بیابانی، یا نیمه‌بیابانی و کوهپایه‌ای است. ظاهراً در جایی که زمین هست آب نیست و در جایی که آب هست زمین کافی نیست. در قیاس با محیط‌هایی که منابع زیستی در آنها بالفعل است، چرخۀ منابع زیستی بالفعل در ایران همیشه نواقصی دارد. لیکن سرزمین ایران سرزمینی غنی از حیث منابع است، اما آنها عموماً بالقوه‌اند. در عین حال، این وضعیت در مورد موانع زیستی نیز برقرار است. یعنی زلزله و سیل و طوفان و … هم عموماً بالقوه‌اند. به عبارت دیگر، همواره منابع و موانع زیستی در پسِ پرده‌هایی از زمین و زمان محجوب هستند. در چنین محیط‌هایی امکان زیست فراهم نمی‌شود مگر به دنبال از پس پرده بیرون آمدن منابع و از قوه به فعل درآوردن آنها. این الزام زندگی درازآهنگ بشر در این محیط طبع دیگری را پدیدار کرده که با طبع شکارگری متفاوت است. وقتی راجع‌به سابقۀ استقرار بشر در سرزمین ایران صحبت می‌کنیم، منظور پیشینه‌ای به اندازۀ کهن‌ترین نمونه‌های یکجانشینی بشر در جهان است. این موضوع از دید طبع شکارگرانه بسیار باعث تعجب است! چرا که سکونت در سرزمینی که منابع زیست در آن بالفعل و در دسترس نباشد، برایش دور از ذهن می‌نماید؛ مثلاً در قلب کویر مرکزی ایران، در شهری مثل اردکان یا کاشان، چه‌طور عده‌ای تصمیم گرفتند تا ساکن شوند. در این مناطق، و هم‏چنین اکثر مناطق ایران، هیچ منبع نقدی برای ادامۀ حیات وجود ندارد که به طمع آن بشود آن محیط را برای سکونت انتخاب کرد. اما واقعیت این است که این سرزمین منابع زیستی را در دل خود دارد. هر چند ما اثری از حضور این منابع نمی‌بینیم، اما در بطن این سرزمین منابع به‌صورت بالقوه وجود دارد. مردمان این سرزمین در طول تجربۀ تاریخی خود هنرشان این بوده که منابع زیستی این سرزمین را از پس پرده و حجاب تشخیص داده و به‌جا ‌آورند. این موضوع خیلی مهم است که متوجه می‌شده‌اند بیابان چه منابعی را در بطن خود دارد؛ موضوعی که در طبع شکارگری معنایی ندارد. طبع شکارگر در به‌چنگ‌آوردن منابع بالفعل تواناست. از آن‌جا که تداوم حیات و سعادتمندی در محیط‌هایی مثل ایران مستلزم پرستاری از منبعیت‌ها و عبور از مانعیت‌هاست بهتر است نام طبع فرهنگی پرورش یافته در آن را طبع پرستار بنامیم.


هویت و توسعه

در محیط ایران مردم آموخته‌اند چگونه چیزی را که بالقوه است پرورش دهند تا به یک منبع بالفعل تبدیل شود. این خصوصیت در واقع کیمیاگری است؛ یعنی تبدیل هیچ به چیزی ارزشمند. به همین علت می‌بینیم در طول تاریخ بشر بسیاری از چیزهایی که مستلزم از قوه به فعل درآوردن بوده، در این سرزمین پدید آمده است؛ مثل استخراج فلز از سنگ یا اهلی‌کردن حیوانات یا پیوند زدن گیاهان. این هنر ایرانیان و به عبارتی شرط زندگی در محیط آنان بوده است. حال وقتی هنر زیست مردم یک سرزمین این باشد، نگاه به موانع زیستی هم با نگاه طبع شکارگرانه متفاوت است. ما در این سرزمین در واقع مانعیت مانع را به‌مثابۀ یک حجاب پیشِ روی گوهر ارزشمند یک منبع می‌دیده‌ایم. یعنی مانع را فی‌النفسه مانع نمی‌پنداشتیم، بلکه وجهی از موجودیت منبع می‌دیدیم که مانع دسترسی مستقیم ما به گوهرش شده است. این نگاه را در بررسی همۀ ابعاد زندگی ایرانی می‌توان دریافت؛ برای مثال اگر نگاهی به خانه‌های دورۀ سلجوقی و ایلخانی یزد بیندازیم متوجه می‌شویم به‌دلیلِ مناسب‌نبودن بادی که از روی کویر به شهر می‌وزیده و همراه خود گرما و گرد و غبار می‌آورده، در کل بافت شهر خانه‌ها به باد پشت کرده‌اند. در دورۀ ایلخانی، آهسته‌آهسته حجمی از ساختمان که رو به باد بوده خود را بالا کشیده و روی اتاقکی که پشت آن حجم مرتفع‌تر قرار داشته سایه‌انداز می‌شد. کم‌کم فهمیدند که باد مزاحم را اگر از میان این فضای سایه عبور دهند، هم از حرارتش کاسته می‌شود و هم به دلیل پیچ خوردن میزان زیادی از گرد و غبار خود را از دست می‌دهد. در دورۀ تیموری اولین نمونه‌های بادگیر در این شهر مشاهده می‌شود. در دورۀ صفوی شاهدیم که بادگیر به‌مثابۀ یک عنصر و نماد شاخص در معماری یزد حضور دارد. ما امروزه در ظاهر با یک دالان خنک‌کننده مواجهیم، ولی مسئلۀ مهم که باید دیده شود این است که طی روند تکوین بادگیر، باد نامطلوب مانع صرف پنداشته نشده، بلکه همۀ تلاش آن بوده تا حجابش کنار زده شود تا گوهر آن آشکار شود. پس مانعی کنار زده نشده، بلکه مانعیت برطرف شده است. این رویکرد مردمی ا‌ست که کیمیاگرند.

تفاوت عمده‌ای که در نگاه ما به موانع با مردم اروپا وجود داشته همین بوده است. در حالی که ما مانع مطلق نداریم، دانایی اساطیری مردم اروپا عمدتاً معطوف به موانع زیستی است. برای مثال در دورانی که مردم یونان برای پرهیز از تهدید سیل مجبور به سکونت در بخش‌های مرتفع‌تر بودند، با مانع دیگری مثل صاعقه و طوفان روبه‌رو شدند. زئوس، که ایزدِ ایزدان یونان پیشاکلاسیک است، نیز پیش از هر چیز نماد آذرخش است. زمانی هم که توانستند بر مسئلۀ سیل فائق آیند و از تپه‌ها به دشت‌ها فرود آمدند، زئوس کنار گذاشته می‌شود و از فرق سر او آتنا، که ایزدبانوی خرد است، برمی‌خیزد. اما در ایران کوهستانی، که همیشه سیل و زلزله و صاعقه و طوفان و خشکسالی وجود داشته، ماهیت اساطیر شباهتی به مورد یونان ندارد؛ ایزدبانوی خشکسالی وجود ندارد، اما ایزدبانوی آب فراوان است.


هویت و توسعه
هویت و توسعه

یک اقتضای دیگر زندگی در محیط پر از موانع بالفعل این است که تعادل محیطی که انسان برای خود درون محیط طبیعی ایجاد می‌کند، به‌رغم تعادل سامانۀ طبیعی باشد. اگر در آن محیط بخواهیم عضو اکوسیستم باشیم، ناگزیریم که به شرایط زیستی حداقلی اکتفا کنیم؛ زیرا قدرت و نسبت موانع چنان است که اجازۀ استقرار را به انسان نمی‌دهد و زندگی فراتر از صورت عشایری ممکن نیست. در محیط‌هایی مثل اروپا اگر جوامع انسانی می‌خواستند عضو اکوسیستم بمانند، حداکثر می‌توانستند الگوی زیستی سرخپوستان امریکای شمالی یا اسکیموهای قطب شمال را پدید آورند. چنانچه پیش از نفوذ تمدن شکارگر رومی در جنگل‌های اروپا و سپس بعد از یک هزاره نفوذ تمدن مسیحی قرون وسطایی در آن‌جا تنها زندگی حداقلی و عشیره‌ای جریان داشت که معمولاً نزد متمدنینْ بربر و پاگان و وحشی و غیره خوانده می‌شدند. آنها برای آن‌که بساط زیست خود را توسعه بخشند ناگزیر می‌بایست تعادل اکوسیستم را بر هم می‌زدند. یعنی ظرفیت‌های مورد نیاز خود را در تعادلی ناپایدار خارج از تعادل پایدار اکوسیستم ایجاد کنند. پس در حالی که امکان زندگی بیرون از محیط طبیعی وجود ندارد راه این است که درون محیط طبیعی محیط مصنوعی ایجاد کنند که تعادل آن متناسب با خواست ایشان باشد و طبعاً متنافر با تعادل بیرون. بدین ترتیب، مفهومی پررنگ از تضاد درون و بیرون شکل می‌گیرد که در طبایع دیگر فرهنگی وجود ندارد.

در بخش‌هایی از جهان تاریخی، مثل چین و هندوستان و بین‌النهرین و مصر و امریکای مرکزی، بقای انسان موکول به آن است که عضو اکوسیستم بماند. از آن رو که موانع جدی پیش پای انسان نبوده است، آنان هیچ‌گاه وارد مقابله‌ای جدی با محیط خود نشده‌اند. بنابراین نه آمادگی و نه ورزیدگی چنین رویکردی را نیز ندارند. بساط زندگی آنها در مقیاسی وسیع و عظیم با تعادل محیطی تنظیم شده و به‌صرفه آن است که وقتی محیط کاری به کار آنها ندارد، واکنش قهری محیط را برنینگیزند. چنان‌که هر کدام از ایشان در سابقۀ تاریخی خود تجربۀ خطا و زیاده‌روی انسانی ناگواری را داشته‌اند و بازتاب آن در اساطیرشان به صورت‌های وحشتناک و هشداردهنده تذکری در جهت عدم تکرار آن محسوب می‌شود. در این محیط‌ها، تجربۀ تاریخی ساکنان طوری طبع فرهنگی‌شان را شکل داده که در همۀ شئون پای‌بند به عضویت در اکوسیستم هستند، و رهنمون‌های متفکرانی چون لائوتزو، بودا، کنفوسیوس، فراعنه، و … این است که افراد و جوامع از تعادل اکوسیستم خروج نکنند. در محیطی که مردم پرستار زندگی می‌کنند نیز، ‌مانندِ محیط‌های اهلی، عضویت در اکوسیستم ناگزیر است. زیرا اصولاً تا در سامانۀ زیستی عضویت نداشته باشند فرصت برای تعمق و کشف نیز پدید نمی‌آید. اما تفاوت ظریفی که میان این نوع از عضویت و نوع اهلی دارد در این است که عضویت در محیط اهلی به هماهنگی و احترام به تعادل بسنده می‌کند. در حالی که بسنده‌کردن در محیط پرستار مترادف است با اکتفا به منابعی فقیر و ناچیز. برای کشف حجاب پرستار ناچار از ابتنای به سامانه و اعتلای محیط در راستای حفظ تعادل و عضویت است. به عبارت دیگر، در این محیط انسان باید گوهر سامانۀ زیستی را از قوه به فعل درآورد. به همین دلیل تفکر تعالی‌بخشی و نگاه متعالی‌جو تا پیش از غلبۀ دوران مدرن در تمام جنبه‌های هویت فرهنگی و حکمی و فکری ما به‌شدت موضوعیت داشته است.

به هر صورت، در همۀ محیط‌ها انسان برای تداوم حیات خود نیاز دارد به یک وضعیت متعادل برسد. اما این شرایط متعادل گاهی پایدار است و گاهی ناپایدار. در محیط شکارگرپرور، مثل اروپا، از آن‌جایی که شرایط توسعۀ زیستی، به‌رغم اکوسیستمِ به‌صورت مصنوعی ایجاد شده‌، تعادل موجود ناپایدار است. اما در محیط اهلی‌پرور به علت هماهنگی تعادل اکوسیستم با تعادل محیط مصنوع انسان، تعادل زیستی بشر پایدار است. برای همین مانایی تمدن‌ها در جایی مثل چین یا هند یا مصر، تا وقتی محیط شرایط مساعدش را حفظ کند، بر خلاف اروپا بسیار بیش‌تر است، در محیط‌های پرستارپرور به علت حساسیت محیط عضویت و تعادل پایدار بیش از دیگران اهمیت دارد، و هر حرکت نابه‌جایی بلافاصله تبعات ویرانگری به‌بار خواهد آورد. به این اعتبار، هرگاه بشر مراقب رفتار و اعمال خود بوده پایداری داشته و هرگاه نه دچار آشفتگی و بدبختی شده است.

طبیعتاً این حوزه‌های فرهنگی به دلیل هم‌نشینی و معاشرت با هم از احوال یکدیگر تأثیر می‌پذیرند؛ مثلاً تمدن‌های محیط شکارگر بنا به این دلیل که زندگی اهل محیط پرستاری را مطلوب‌تر درمی‌یابند، پرستارزده می‌شوند؛ یعنی در حالی که دارای طبیعت شکارگری هستند، دچار احوال پرستاری می‌شوند. چنان که از قرن اول قبل از میلاد تا حدود پانزده قرن به چنین وضعیتی مبتلا شده و از این بابت علاوه بر این‌که انتفاع بردند دچار زحمات بسیاری گشتند. به همین ترتیب، گاه اهل طبع پرستاری دچار احوال شکارگری شده و شکارگرزده می‌شود. چنان‌که در دوران مدرن، و به‌تدریج از عصر صفوی، ما به تمدن‌های حاصل از طبع شکارگری تمایل یافتیم و تقریباً از زمان مشروطیت به این‌ طرف دچار احوال شکارگری شده‌ایم. اما مهم‌ترین عامل، که علت اصلی تغییر احوال ما بود، ورود درآمد نفت به سفرۀ ما بود. چرا که نفت در سرزمین ایران یگانه منبع قابل توجهی است که شکار می‌شود و ما در پدید آوردن آن نقشی نداریم. هرقدر بیش‌تر درآمد نفتی در رگ و پی ما نفوذ کرده، بیش‌تر دچار احوال شکارگری شده‌ایم. این شکارزدگی در حالی اتفاق افتاده است که محیط ایران تغییری نکرده است و هنوز محیطی بالقوه به‌شمار می‌رود. در نتیجه وقتی دچار احوال شکارگری می‌شویم، بلاهایی بر سر خود و محیط می‌آوریم که حاصل آن ناپایدار شدن زندگی است؛ درست همان‌طور که اروپاییان جدید به یک‌ونیم هزاره پرستارزدگی خود در محیط شکارگرانه القابی از قبیل عصر تاریکی اطلاق می‌کنند. وضع ما شاید بغرنج‌تر از دیگران هم باشد؛ زیرا محیط ایران محیطی بالقوه مستعد و حساس است که زودتر واکنش نشان می‌دهد. چنان‌که می‌بینیم از زمان ورود درآمد نفت به بودجۀ کشور تنها شصت سال گذشته است، اما ما دچار انواع بحران‌های آب، خاک، هوا، جمعیتی، سرزمینی، و … شده‌ایم. حیاتی‌ترین عناصر طبیعت واکنش نشان داده‌اند و تلاش دارند که عامل مخل، یعنی انسان شکارگرزده، را بیرون بیندازند. هرگاه ما آرام بگیریم و به طبعِ پرستاری رجعت کنیم، محیط نیز آرام می‌گیرد. اما گرفتاری اصلی این است که ما دچار جهل مرکب شده‌ایم. یعنی نه‌تنها حال شکارگرانه از خود بروز می‌دهیم، بلکه با اصرار تلاش می‌کنیم خود را نیز تغییر داده و به شکارگری واقعی بدل شویم. نیم قرنی می‌شود که در نگاه مدیریت کشور این ایده جا افتاده که همه‌چیز در ایران دچار کم و کسری و غلط است؛ زیرا معیار سنجش را ارزش‌های طبعِ شکارگری قرار داده است. این وضع انسان را به یاد قطعه‌ای از «مایاکوفسکی» می‌اندازد:

اسب
وقتی شتر را دید
چنین گفت: «چه اسب غول پیکری، حرام‌زاده است».
شتر هم
فریاد زد: « این دیگر چه جور اسبی است؟
بیش‌تر شبیه شتری ناقص‌الخلقه است».
و تنها ایزد پیرسر بود که می‌دانست
آنها دو حیوان‌اند
از گونه‌های مختلف

وقتی از منظر شکارگری نگاه می‌کنیم، همۀ ‌مناسبات زندگی ما اشتباه است؛ زیرا با معیارهای شکارگری منطبق نیست. به همین دلیل است که آنها تعجب می‌کنند از این‌که می‌شود در این سرزمین زندگی کرد. چراکه اگر خودشان بودند هرگز این‌جا را برای زندگانی انتخاب نمی‌کردند. اما ما با دید پرستارانه در طول تاریخ، به‌رغم همۀ کاستی‌های ظاهری محیط، نه‌تنها نیازهای زیستی خود را برطرف کرده‌ایم، بلکه کیفیت و عطر و طعمی مثال‌زدنی نیز برای زندگی آفریده‌ایم. رفتار و سبک زندگی ما همیشه کمبود منابعی را که در یک محیط شکارگری یا اهلی وجود داشته جبران کرده است.

برای نمونه ما یکی از راه‌های ادامۀ حیات و بهبود زیست خود را در تعامل و مراوده با ساکنان دیگر سرزمین‌ها یافته بودیم. در محیط‌های دارای منابع بالفعل به علت غنای سرزمینی موجود، ساکنان ضرورتی به تعامل با دیگران ندارند. به همین سبب است که یکی از نام‌های سرزمین چین در زبان چینی معنای جهان یا بهشت می‌دهد، و نام دریای مدیترانه به معنای زمین مرکزی است. بزرگان چینی خود را مستغنی از تعامل با جهان می‌دیدند. در نتیجه از ابتدای تاریخ تا زمان مارکوپولو هیچ چینی یا هندی‌ای یک اروپایی ندیده و به غرب خود خراسان می‌گفته‌اند و تا رسیدن کشتی‌های پرتغالی به سواحل ماکائو در قرن شانزدهم میلادی هیچ اروپایی‌ای نیز چین را ندیده و فرق ختای با چین را نمی‌دانسته است. اما ایرانی‌ها حتی از زمان پیشاهخامنشیان متوجه موقعیت قرارگیری استراتژیک خود در میانۀ خشکی‌های جهان شده و به مزیت خود به‌منزلۀ پل ـ چهارراه ارتباطی شرق و غرب جهان پی برده بودند. از زمان اشکانیان ردپای حضور ایرانی و فرهنگ ایرانی از شرقی‌ترین نقطۀ ربع مسکون تا غربی‌ترین نقطۀ آن وجود دارد. به‌گونه‌ای که وقتی در منابع جست‌وجو می‌کنیم، منظور یک ایرانی از «جهان» همواره «کل جهان متمدن» و نه جزئی از آن بوده است. حکایت سعدی و ملاقاتش با بازرگان در جزیرۀ کیش را به‌یاد بیاورید:

بازرگانی را دیدم که 150 بار شتر داشت و خدم و حشم فراوان. می‌گفت اندوخته‌ای دارم در هندوستان، زمینی در ترکستان، فلانی ضامن من است و یک سفری در پیش دارم که اگر آن را انجام دهم، دیگر می‌خواهم آرام گیرم.
آن سفر چیست؟
شنیده‌ام که گوگرد پارس به چین قیمت فراوان دارد. می‌خواهم گوگرد پارسی به چین برم، کاسۀ چینی به روم، دیبای روم به هند، حریر هند به حلب، آبگینۀ حلب به یمن و برد یمانی به پارس بیاورم.

خب این همۀ‌ جهان متمدنِ آن زمان است. بازرگان جریان را ترسان و لرزان تعریف نمی‌کند که نکند سعدی پیش خود مرا دروغگو یا گزافه‌گو تصور کند. اصلاً این موضوع برایش عجیب نیست. بارها این مسیر را رفته و برگشته است. سعدی هم نمی‌گوید او دروغگوست، بلکه می‌گوید:

گفت چشم تنگ دنیادوست را یا قناعت پر کند یا خاک گور

تعداد زیادی از بازرگانان این مسیرها را رفته‌اند و به همین دلیل است که در چین آثار فراوانی از ایرانیان در دوره‌های مختلف، از هخامنشی تا تیموری، وجود دارد. در سمت دیگر معابد میترایی تا دوردست‌ترین نقاط اروپا پراکنده‌اند. پرتغالی‌ها افریقا را با کمک دریانوردان ایرانی دور زده‌اند. اما نحوۀ تصرف ایرانی‌ها چنان بوده که تشخیص آن آسان نیست و متأسفانه در دورۀ جدید هم ما آن‌قدر اعتمادبه‌نفس فرهنگی نداشته‌ایم تا ردپای پیشینیانمان را به‌طور علمی ثابت کنیم. اغلب حرف‌ها عوامانه و اغراق‌آمیز بوده است. بنابراین بیش‌تر به رجزخوانی و بی‌پایه حرف‏زدن شبیه شده و بدین ترتیب صحبت از نقش ایرانی‌ها در جهان اغلب واکنش‌برانگیز است تا قابل قبول.

اثر تعامل درازآهنگ و پرسابقۀ ایران با جهان موجب «جهانی بودن» فرهنگ ایرانی شده است. «جهانی بودن» و نه در پروسۀ جهانی‌سازی به‌صورت منفعلانه «جهانی‌شدن». اثر و انعکاس این ویژگی فرهنگ ایرانی در رفتار ما به‌وضوح پیداست؛ مثلاً پرده‌پوشی، رندی، و… به علت این‌که ایران مثل خانه‌ای بوده که به‌صورت دائم مهمان غریبه در آن حضور داشته است. همیشه با آدم‌های غریبه سروکار داشتیم. در عین ‌حال می‌خواستیم موجودیت خود را نیز حفظ کنیم. از دیگر سو هر قدر این تعاملات برون‌سرزمینی وسعت و شدت بیش‌تری یافته، به سیالیت فرهنگ ایرانی کمک بیش‌تری کرده است. به‌گونه‌ای که مثل آب سیال شده‌ایم؛ در هر ظرفی ریخته شود، در ‌حالی که ماهیت خویش را حفظ می‌کند، شکل همان ظرف را به‌خود می‌گیرد و در عین حال تلاش می‌کند تا در آن نفوذ کند. از دیگر خصوصیاتی که تقویت می‌شود، قدرت هاضمۀ فرهنگی است. از فرهنگ‌های مختلف می‌گیرد و از هاضمۀ خود عبور می‌دهد و تولیدی جدید که شبیه قبل نیست و ایرانی شده را تحویل می‌دهد؛ مثل نجوم هندی و طب یونانی و نگارگری چینی و ده‌ها مثال دیگر. خلاصه حتی در مورد راه و در میان راه‌های جهان قرار گرفتن نیز پرستاری و کشف حجاب ما خصایص منحصربه‌فردی برایمان ایجاد کرده‌اند که سرمایۀ بسیار ارزشمندی برای ماست و به ما اجازه می‌دهد تا هم در این سرزمین زندگی کنیم و هم برای دیگران حرف جدیدی داشته باشیم و هم در ترقی بشریت سهم داشته و نقش ایفا کنیم.

اما با صرف‌نظرکردن از چنین ظرفیت‌هایی و اراده به شکارگر خالص شدن چه به‌دست می‌آوریم؟ با ادامۀ روند فروش خام منابع، کم‌کم آنها را نابود خواهیم کرد. نفت و گاز و مس ما روزی تمام می‌شود و ایران مثل مریخ برهوتی غیرقابل زیست خواهد شد؛ زیرا ما قوۀ پرستاری را از دست داده‌ایم.

یکی از خصوصیات طبع پرستاری کیمیاگری است و یکی از ظهورات کیمیاگری صنعت کیمیاگرانه است؛ صنعتی که امروز به آن صنعت دانش‏محور می‌گوییم، یعنی فرایندی که طی آن یک چیز پست را به یک چیز بسیار ارزشمند تبدیل می‌کنیم. در ذهنیت ایرانی، حتی تا نیمۀ دورۀ قاجار، یکی از قبیح‌ترین کارها خام‌فروشی بوده است. هر محصولی تا با اکسیر کیمیاگرانۀ ما واجد کیفیت و اعتلا نمی‌شد از خانه بیرون نمی‌رفت. این هنر ما بوده و از محل آن زندگی را می‌گذراندیم. در شهر کاشان قاجاری، با وجود زلزلۀ ویرانگر دویست سال پیش، تعداد زیادی خانۀ مجلل وجود داشته است که خانۀ طباطبایی و عباسی و بروجردی و عامری معدود بازماندگان آن هستند. وجود نزدیک به ۵۰۰ خانه از این دست تا سال ۱۳۵۷ به ما نشان می‌دهد که حداقل ۵۰۰ خانوادۀ ثروتمند در این شهر ۵۰ هزار نفره ساکن بوده‌اند. یعنی کاشان شهری ثروتمند بوده است. حال این ثروت از کجا آمده؟ از محل کیمیاگری! از محل پرستاری و ایجاد ارزش افزوده به‌واسطۀ تولید و فروش صنایع دانش‌محور؛ یعنی تبدیل ابریشم خام گیلان به پارچۀ زربفت. آیا ارزش پولیِ اختلاف قیمت ابریشم خام و پارچۀ زری کم‌تر از اختلاف قیمت مس و طلا است؟ آیا تولید زری در کاشانی با آن فقر محیطی غیر از کیمیاگری است؟ انسان ایرانی تا پیش از دچار شدن به احوال شکارگری از محل ویژگی‌های فرهنگی خود، مثل کیمیاگری، منتفع می‌شده است. در دورۀ اخیر احوال شکارگری ما را از این ویژگی‌مان محروم کرده است. در دورۀ معاصر کار ما این شده که مواد خام را از طبیعت حساس خود شکار کنیم و همان‌طور خام‌خام بفروشیم و هیچ چیز جدیدی تولید نکنیم.


هویت و توسعه
هویت و توسعه

در اوستا اصطلاح « اَشَه» بارها ذکر شده است. اشه را در دوران متأخر راستی ترجمه کرده‌اند. اما نه‌فقط راستی به معنای صداقت، بلکه به معنای قائل‌بودن به نظمی حاکم بر جهان که هر جزئی، از جمله انسان، با توجه به این نظم جایی دارد و تبعیت از اشه یعنی سر جای درست قرار گرفتن در مقیاس هستی. مقابل این واژه دروغ است که هنوز با یکی از معانی‌اش، که ناصادق باشد، به‌کار می‌رود. دروغی که در کتیبۀ گنج‌نامۀ داریوش از خداوند می‌خواهد سرزمین او را از آن حفظ کند، یعنی رویه‌ای خلاف انتظام هستی؛ یعنی خلاف تعادل پایدار رو به اعتلا. این‌که بسیاری از متون مختلف‌الموضوع به‌جای‌مانده از نیاکان ما آبادانی یک سرزمین را موکول به برپایی عدل و عمارت کرده نیز همان است. عدل یعنی چه؟ یعنی هر چیزی در جای خود قرار گرفتن به ترتیبی که اشه حاکم باشد. در محیط عدل همیشه حاکم است و اگر ما توانستیم خود را با آن تنظیم کنیم توانسته‌ایم در مسیر عدل و راستی گام برداریم. عمارت هم یعنی ساختن و ساختن در محیط پرستاری یعنی از قوه به فعل در آوردن و اعتلا بخشیدن. اگر به فرایند توسعۀ شکارگرزده خودمان بنگریم، در مسیر اشه قرار داریم یا دروغ؟ طوری عمل کرده‌ایم که همه چیز سر جای خودش باشد یا هیچ چیز. با انتظام محیط هماهنگ شده‌ایم یا مشغول انتقال آب از کارون به یزد برای پرورش اردک بوده‌ایم؟ با محیط همگام شده‌ایم یا سعی کرده‌ایم آن را با جبر به سود اهدافمان تغییر دهیم. غیر از این است که تمام کارهای ما در این دوران نه از جنس اشه، بلکه از جنس ظلم و دروغ بوده است. درست‌کردن این مسیر اما در ابتدا موکول به پذیرش این واقعیت است که در این سرزمین همه چیز سر جای خودش قرار دارد. این اعمال و افکار ماست که باید سر جای خودش بازگردد. شکارگری در محیط شکارگری درست است و پرستاری در محیط پرستاری. هر آنچه دیده خواهد دل بخواهد و دل‌بخواه رفتار کردن به‌واسطۀ زوری که خام‌فروشی برایمان دست و پا کرده ما را در همین مسیر دروغین پیش خواهد برد.

با این تفصیل، حتی در خود موضوع توسعه نیز باید دقت و احتیاط به خرج داد. توسعه یعنی وسعت بخشیدن. ما از طریق توسعه قصد وسیع کردن چه را داریم؟ مرزهای کشورمان؟ ابعاد خوان نعماتمان؟ حدود آسایش و رفاهمان؟ یا آفاق اعتلای محیطمان؟ پس ابتدا باید تکلیف خود را معلوم کنیم که منظورمان از توسعه چیست؟ آیا همان است که الگوهای مقتضی طبع شکارگری تدوین می‌کند و ما از طریق تدریس در دانشگاه‌ها و ترجمۀ مقالات و کتب به آن مبتلا می‌شویم؟ آیا به معنای واژۀ پیشرفت، که از آن طریق اخذ کرده‌ایم، اندیشیده‌ایم؟ آیا واقعاً قادر به پیشرفت در زمان و مکان ایران هستیم؟ آیا در کنار توجه فراوان به این قبیل نظریه‌های وارداتی به الگوهای فرهنگی خود برای سعادتمندی نیز توجه کافی داشته‌ایم؟

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!