کتاب مسئولیت معمار، که در ایران با نام نافرمانی معمار: گفتگویی با رنزو پیانو چاپ شده، از آن کتابهایی است که میتوان ساعتها در موردش حرف زد. در این کتاب که بارها در ایتالیا تجدید چاپ شده و در هر چاپ بخشهایی بدان افزوده شد، رنزو کاسیگولی خبرنگار به سراغ رنزو پیانوی معمار رفته و با او راجع به برخی از بناهایش گفتوگو کرده است. در نهایت این گفتوگوها تنها به ساختمان ختم نشده و بسیاری از مسائلی را که معمار امروز باید با آن روبهرو شود دربر میگیرد. کتاب شامل بخشهای متفاوتی از جمله «معماری و هنر»، «تکنولوژی»، «اساتید معماری»، «معماری پایدار»، «سنگینی تاریخ»، « شهر»، «به یاد کالوینو»، «چهارراه اول در برلین» است.
چند نقل قول از کتاب
درباره موزه «ژرژ پمپیدو» یا همان «بئابورگ» میگوید:
آنچه که این بنا را حفظ کرده و من به آن مفتخرم، قدرت تغییر شکل و انعطافپذیری آن است. (همان چیزی که باعث میشود) پس از بیست و پنج سال دوباره به آن فکر کرد. آنچه در سال گذشته (که بنا بازسازی شد) اتفاق افتاد، تنها یک بازسازی ساده نبود […] ما موزه را بازبینی کردیم، کاربریها عوض شدند […] و ساختار کلی تغییر کرد. این اصلاً عجیب نیست چون بئابورگ برای همین متولد شد. به یاد دارم وقتی چهار سال پیش وزیر فرهنگ کشور فرانسه را دیدم، او با لحنی طنزآمیز که به نظرم خیلی هم طنز نبود، گفت بئابورگ همچون ماشینی است که هر ربع قرن برای بازبینی باید متوقف شود. بله، این عین حقیقت است. باید بگویم بر پایه «روح ۶۸» و «انقلاب فرهنگی» بئابورگ مکان یک جمع خصوصی نیست، بلکه احیای سیاست فرهنگی فرانسوی است و بر همین اساس کاربری آن نیز دربرگیرنده یک جامعه بزرگِ نهتنها اروپایی، بلکه بینالمللی است. ایده آغازین ایجاد یک مرکز فرهنگی باز در پاریس، در اروپا و در جهان منطبق با روح ۱۹۶۸ بود. ایده اولیه طرح مبتنی بر فروریختن دیوارهای میان هنرهای مختلف و ایجاد فضایی میانرشتهای [= چندتخصصی] برای روبهروشدن شاخههای مختلف هنر از موسیقی تا ادبیات و نقاشی با یکدیگر بود.
درباره ارتباط میان هنر و معماری میگوید:
هیچ رازی در این کار نیست. هنرمند کسی است که به «تکنیک» مسلط میشود و آن را برای خلق محصولش، یعنی اثر هنری، بهکار میگیرد. معمار آنچه را که مفید میبیند از دل تاریخ بیرون میکشد و تبدیل به عنصرهای قابلاستفاده میکند: این همان کاری است که هنرمند هم میکند، ولی معماری آینه بسیاری چیزهاست. من همیشه گفتهام که معماری حرفهای «مرزی» است برای اینکه هر لحظه از هزاران چیز تأثیر میگیرد، هزاران بیان هنری که به حرفههای دیگر متعلقاند. […] من در جستوجوی تفاوتهای بین هنر و دانش نیستم، بلکه شباهتها برایم مهماند؛ در جستوجوی ناهماهنگی صداهایشان نیستم، بلکه سعی در یافتن همصدایی آنها دارم.
در جایی از کتاب، کاسیگولی از او میپرسد در جایی گفته بودید: معماری در حال انقراض است. امروز دیگر کافی نیست بروشورهای «شیوههای نمایش پروژه» را بهروز کنیم یا مقررات را بازنگری کنیم. امروز خود معمار باید بازسازی شود.[…] هنوز هم به این حرفها معتقد هستید؟
و پیانو در جواب میگوید: باید گفت کاری که معمار میکند بسیار پیچیده است و معمار امروز، بهمثابه سازنده فرم، تبدیل شده به شخصیتی رقتانگیز، شخصیتی متعلق به زمانی دیگر. به این معنا ترسم از غروب حرفه معماری است. […] آنچه بیش از همه مرا میترساند بیکفایتی، تکبر و عشق ناکافی به معماری است. حرفه معماری یک شغل خدماتی است؛ زیرا ساختمان خدمات است. معماری خلق لحظه است، لحظهای بیانگر و فرمال، لحظهای که از سنتز همه آنچه در پس معماری است بارور میشود: تاریخ، جامعه، دنیای واقعی انسانها، احساساتشان، رؤیاهایشان، امیدها و انتظاراتشان، مردمشناسی، اقلیم، فرهنگ هر سرزمینی که در آن میسازی و در نهایت دانش و هنر. چرا که معماری حرفهای است هنرمندانه همچنان که بخشی از دانش و علم است و این همان اعجاب آن است.
اگر آنچه را که بهعنوان معمار انجام میدهی با عشق و شور و فداکاری همراه نکنی، در ارزشهای آکادمیک و فرمال رایج غوطهور میشوی. […] بهعلاوه معمار امروز موظف است که به دو انقلاب مهم قرن نگاه کند؛ اولی انقلابی با خصایص علمی و تکنولوژیک است که منجر به تغییر مصالح، تکنیکها، فرآیندها، محاسبات و نهایتاً شیوه بیان تمام آنها شد و دومی انقلابی در ارتباطات جهانی بود که فواصل را از میان برداشت. […] مثال من برای معماری، کوه یخی شناور است. آنچه از آن میبینی نسبت به تمامیت آن ناچیز است. درون آن، جامعه وجود دارد، توجه به همهچیز وجود دارد. مثلاً فهم برلین برای یک معمار مساوی است با فهم (تکتک) برلینیها.
در بخش دیگری درباره سنت میگوید:
همواره این دوگانگی وجود داشته: در یک سو احترام و بازیابی تاریخ ایستاده (که اغلب ما ایتالیاییها را در نقطه امنی گذاشته است) و در سوی دیگر تمایل به عبور به ورای تاریخ قرار گرفته، تمایل به خودداری از پذیرفتن تمام و کمال آن. باید آگاه باشیم که گاهی سنگینی سنت ما را فلج میکند.
کاسیگولی در جایی از کتاب از او در مورد چگونگی رسیدن به « معماری پایدار» میپرسد. پیانو پاسخ میدهد:
سؤال خوبی است. میتوانم بگویم من آرامآرام و با یادگرفتن آن را فهمیدم. ما در زندگی همیشه در حال یادگیری هستیم. من معماری را با بازی با آن آغاز کردم و بهآرامی رشد کردم. هنگامی که رشد میکنی درمییابی که عباراتی چون « مدرنیته» و «پیشرفت» تلههایی دوزخی هستند و تو را فریب میدهند. همینطور یک عبارت دیگر که در این کشور و در اروپا مرتب بهکار رفته: «رشد»، یک تله دیگر. این ایده رشد و گسترش بدون مرز بود که شهرهای ما را منفجر کرد و حاشیهنشینی را ساخت. حاشیههایی که از دیوارها ساخته شدهاند، ولی فاقد ساختارهایی هستند که یک جامعه در آن شکل میگیرد و میبالد. اینجا، همان جایی است که «پایداری» اهمیت پیدا میکند. بعد از جنگ دوم و در پایان دهه شصت شهرهای اروپایی با دزدیدن فضاهای روستایی و زمینهای حاشیهای، منفجر شدند. یکجور شهرنشینی بیانتها. اما امروز با تأسف فراوان کمکم میفهمیم که رشد و توسعه تنها در صورتی که «پایدار» باشد، معنا پیدا میکند. بهعنوان مثال، از دهه ۸۰ کمکم فهمیدیم که باید بهجای گسترش شهرها، آنها را از درون میساختیم، باید تلاش میکردیم که فضاهای درونشهری را بازیابی کنیم؛ همان نقاط سیاهی که از گذر شهر صنعتی به پساصنعتی بهوجود آمده بودند. […] در پنجاه سال گذشته، از پایان جنگ تا به امروز، حاشیههای غیرقابل زندگی را شکل دادیم. ببینیم آیا میتوانیم در پنجاه سال آینده، این حاشیهها را تبدیل به شهر کنیم؟
در بخشی ازکتاب با عنوان «سنگینی تاریخ»، کاسیگولی درباره برلین، پستدامر پلاز و بهویژه دیوار با رنزو پیانو گفتوگو میکند، به نظر او:
میتوان شهر را پاکسازی کرد، اما چیزی فراموش نمیشود. یک شهر مانند یک کتاب تاریخ است که پارهکردن صفحهای از آن تنها چون از آن خوشمان نمیآید، دردی را درمان نمیکند. برلینیها در یک پارادوکس عجیب، از یکسو به بخشهایی از تاریخشان مفتخرند و از یکسو میخواهند آن را پاک کنند. همان تمایلی که در پاکسازی تاریخ پستدامر پلاز وجود داشت و آن را بلافاصله پس از جنگ به یک چاله سیاه تبدیل کرد؛ موجب شد از باقیمانده دیوار هم چیزی نماند: در مدت زمان کوتاهی حتی یک تکه از دیوار هم نماند. […] درواقع دیوار فاصلهای را ساخته بود که وجود داشت. در سالهای ۲۰، برلین شرقی برلین فقرا بود در حالیکه غرب سکونتگاه پولدارها. این یک واقعیت موجود بود. دیوار جداکننده شرایط زندگی بشر بود. نبودن (فیزیکی) آن، فقط این حقیقت را (در چشم ما) قابل قبولتر میکند.
[1] Renzo Piano