اردیبهشت ۱۳۹۳ با جمعی از دوستان به مهرشهر کرج رفتیم تا به بهانۀ مشورت برای شروع دورۀ جدید انتشار فصلنامۀ معماری و فرهنگ چند ساعتی مهمان استاد جلال ستاری باشیم. برای ما دهه شصتیها جلال ستاری همیشه سایهای بزرگ و سنگین بوده است؛ بازماندۀ نسل دستنیافتنی سالهای اول دانشگاه تهران. گشادهرویی و انرژی جلال ستاری، با وجود بیماری و خستگی، چنان ما را سر ذوق آورد که تمام ملاحظات اولیه را فراموش کردیم و بیتعارف بحث را به درازا کشاندیم؛ اسطوره، معماری، تاریخ، هویت و ایران. این چند سطر چکیدهای از پاسخهای اوست در جواب پرسشهای ما، که بیقید جایگیری در قالب یک مصاحبه یا یادداشت معمول مطرح شدند.
ویژگی این قوم «خود ماندن» است.
در ساخت هویت ما اسطوره یک عامل است و اتفاقاً به نظر من عامل تعیینکنندهای هم نیست. دین هست، خلقیات هست، معاشرت هست، عشق و مرگ و هزار عامل دیگر هم هست که دستبهدست میدهند تا «ما» را بسازند. امروز، بهزعم بسیاری، اسطوره تبدیل به عامل چشمگیرِ سایهافکن شده، اما کجای رابطۀ زن و مرد ایرانی فقط و فقط توسط اسطوره تعریف میشود؟
از حرفهایی که دربارۀ ما بسیار تکرار شده این است که نبوغِ این قوم «خود ماندن» است؛ گرفتن تمام آنچه به او وارد میشود و هضم کردن آن.
مقداری از هویت ما در حافظ هست، در سعدی و مولانا هم هست، آیا اینها اسطورهاند؟ اسطوره بسیار مهم است؛ چون خیر و شر جزء ذات ما بوده و نبرد میان خیر و شر، که اسطورهگون شده، در فرهنگ ما همیشه بوده. ولی این تمام آن نیست. تنها همین سه شاعری که نام بردم هر کدام دنیای منحصربهفرد خودشان را تعریف میکنند و به نظرم محدودکردن این غنای فرهنگی به اسطوره تنها فقیرمایهکردن فرهنگ است. این همان راه اشتباهی است که زمانـی رضاشاه در آن قدم گذاشت، یعنی محدود کردن تمام هویت ایرانی به دوران باستان و شکوه شاهی. خب آن هم قسمتی از این بحث بزرگ است، اما مولانا چه ربطی به ایران باستان دارد؟ و سعدی و هزاران اسم و اتفاق دیگر که ریشههای عمیقی در این خاک دارند. اینها همه جزئی از ما هستند و نه تمام ما، به همین جهت است که ما هویتی چندچهره داریم. هرگونه تقلیل این چندجنبگی و چندچهرهبودن به اِلمانهای ثابت و محدود تنها راه را برای ما دور و دشوار و گم میکند. بنابراین شناخت فرهنگ ما نیز تا امروز چندپارچه بوده. یعنی هر گروهی قسمتی از این کهکشان را گرفته و آن را تبدیل به گزارۀ خودش کرده و بسیار هم عالی این کار را کرده، مثلاً عرفان. ولی ما هرگز تلاش نکردیم سنتز یا همنهادی از تمام این گزارهها بهدست دهیم تا بتوانیم آینهای جلوی خودمان بگذاریم. این به عقیدۀ بنده حیاتیترین کاری است که در دستان فرهنگ ماست.
همنهادی معتبر مبتنی بر شناخت نیازهای اصیل است.
فرهنگ و شیوۀ زندگی امروز ما از نیازهای واقعی محیطیمان بسیار دور شده و مدام به نیازهای ساختگی و مصنوعی میپردازد. این به این دلیل نیست که آن نیاز از بین رفته، بلکه به معنای عدم شناخت ماست. ما برای برنامهریزی، اطلاع درستی از نیازهای واقعی مردم نداریم و درواقع مدام به الگوهای تأمین شده رجوع میکنیم، الگوهایی که از قبل برای همه چیز نسخۀ آمادهای دارد. اما آیا واقعاً نسخۀ از پیش پیچیده شده درد ما را درمان میکند؟ یکی از کارهای عمدۀ برنامهریزی فرهنگی در دنیا شناخت است. باید نیازها را شناخت و آن هم نه هر نیازی را، بلکه نیازهای واقعی و اصیل را، نه نیازهایی که عدهای برای شما میتراشند تا کمکم باورتان شود. برنامهریزی تحمیلی بسیاری از شهرهای ما را از کارکرد طبیعی خود انداخته و آنها را تبدیل به غولهای بی شاخ و دمی کرده که علیه خود ما شوریدهاند؛ مثلاً شهر رشت، شهر خود من، که متشکل بوده از محلههای بههمچسبیده که هر کدام نیازهای اولیه ساکنانش را به بهترین نحو مرتفع میکرده، بنابراین اگر شما تصمیم بگیرید محلۀ صیقلان را یکشبه از روی نقشه شهر رشت پاک کنید باید منتظر باشید شهر از ریخت بیفتد و دیگر آن رشتی که شما میشناختید نباشد، از همین روست که ما بیش از هر چیز به یک بازنگری در شناخت مبانی فرهنگیمان نیاز داریم؛ شناختی مبتنی بر نگاه پرسشگر و خلاق.
پاسخ این پرسش رویکرد خلاقانه است.
تکرار و تجدید معماری سنتی، آنطور که در گذشته بوده، به معنای حفظ هویت نیست. هویت دگوگونکردن و نوکردن است. هویت تازه میکند و داشتهها را با مسائل روز میآمیزد و چیزی دیگر خلق میکند. معماری سنتی ما خود حاصل هزار سال خلاقیت است؛ گنبد یک خلاقیت ایرانی است. مساجد اولیه گنبد نداشته و صرفاً یک چاردیواری بودهاند. معماران برجستۀ آن روزگار ــ که برای ساخت مسجد جامع نام چندین معمار در تاریخ مانده و نامهای بسیار بیشتری در تاریخ نمانده ــ بهرهای از فرهنگ این سرزمین را به مفهوم جدید آن روزگار (مسجد) افزودهاند و شاهکار خلق کردهاند. در اوایل دوران رضاشاه، وقتی بارقههای مدرنیسم تازه داشت در معماری ما متجلی میشد، یکی از اتفاقاتی که افتاد تکرار فرم خانههای قاجاری با پنجره های کوچک بود. همین تغییر نسبت پنجرهها بهکلی ایدۀ خانۀ قاجاری را از بین برد. در خانۀ قاجاری درون و برون یکی بود و مدام رفتوآمد بین باغ و نشیمنگاه جریان داشت، با قطع این رابطه این مفهوم بهکلی تهی شد. نمیشود به دنبال این سؤال گشت که چگونه میتوان هویت سرزمینی را منطبق کرد بر زندگی مدرن. فرمول خاصی برای این کار وجود ندارد، بلکه تنها خلاقیت ذهن افراد است که میتواند راه را کمکم باز کند و در این مسیر تنها میتوان نمونهها را مثال زد؛ میتوان گفت این نمونه وارد است یا نیست، ولی نمیتوان گفت چه کار باید کرد. برای فهمیدن اینکه چه کار باید کرد، باید به اصطلاح «اهل بخیه» بود. همانطور که هیچکس نمیتواند به شاعر بگوید چگونه شعر بگوید، خود شاعر اصلحترین فرد برای این تشخیص است، اما در عین حال میتوان نقد شعر کرد؛ همانطور که میتوانیم نقد معماری بکنیم ولی نمیتوانیم بگوییم چه چیزی را به دست چه کسی بدهیم که معماری با هویت امروزی تولید کند. در هر حال امروزه ما بیشتر از آنچه که ادعا میکنیم به تکرار بیتفکر سنت وابستهایم و از خلاقیت گریزان.
کار هنرمند خطرکردن است.
هر کار نُوی با مقاومت مردم مواجه میشود، برای اینکه مردم وابسته به سنتاند و بسیار برایشان سخت است که از آن دل بکنند. اما کار هنرمند همین ریسککردنهاست؛ خطرکردن علیرغم تمام مخالفتهایی که دیگران با او میکنند. مسلماً آن زمان هم که در ایران میخواستند مسجد با چهار ایوان بسازند بهطور قطع همین مشکلات وجود داشته، چون کار نُوی بوده که همه را مبهوت میکرده، ولی کمکم جای خود را چنان باز کرده که هنوز هم تصور ما از مسجد همان است؛ ساختمانی میانتهی با چهار ایوان در اطراف که روزی خرق عادتی بزرگ محسوب میشده است. بنابراین ما شدیداً نیاز داریم از پسند عام فراتر برویم و خلق کنیم. هرگز کارهای بزرگ، نه در ادبیات و نه در علوم و نه در نقاشی و معماری از جنس پسند عامه نبوده، اما به مرور آنها را به دنبال خود کشیده است. روزگاری که نیما یوشیج شروع کرد به شعر گفتن با مخالفت بسیاری آدمها مواجه شد، اما چه کسی باقی ماند و چه کسانی رفتند؟ نیما باقی ماند در عرصۀ شعر. آن گستاخی که نیما داشت ما امروز نداریم، ولی باز باید زندهاش کنیم. باید جلوی مخالفتها بایستیم که اگر نه، تا قیام قیامت همین وضعیتی میشود که الان هر مجلهای را باز میکنیم شبیه دیگری است و یک سطر نو در هیچ کدام پیدا نمیشود؛ تکرار همان حرفها، همان شعرا، همان محققان، همان آدمهای بینظیر ۳۰ سال پیش و این اگر رکود فرهنگی نیست پس چیست؟ فرهنگ در دنیای امروز هنوز هم ریسک است. نوآوری هنوز هم پرخطر است، درست همانطور که ساخت مرکز ژرژ پمپیدو ریسک بود، اما انسانهای اهل خطر برای ساختش جنگیدند و نتیجهاش را حالا میبینیم.
معماری ایران مبتنی بر کهنالگوها است.
هویت فرهنگی در معماری ایران مشتمل بر کهنالگوهایی است که مدام چهره عوض میکنند، ولی در اصل ثابتاند. چیزی ماندگار وجود دارد که مدام صورتش عوض میشود به همین دلیل است که گاهی شناخت و تفکیک اصل از ظاهر کار بسیار دشواری خواهد بود و نیاز به فراغ بال بسیاری دارد. یک مثال دمدستی برای این موضوع میتواند همان بحث کارکردی «اندرونی – بیرونی» باشد که در خانههای سنتی فلات ایران بهخوبی قابل تشخیص است. آپارتمانهای امروز اما بالعکس ممکن است در ابتدا نشانی از آن حد از محرمیت در خود نداشته باشند، اما خوب که دقیق شویم سبک زندگی در همین آپارتمانهای مختصر و نهچندان مفید امروزی هم مبتنی بر همان اندرونی – بیرونی است، پس این یکی از مبانی پایدار فرهنگ ماست. حالا بگذریم از اینکه معماری امروز ما چقدر به این مبنا پایدار مانده و چقدر توانسته پاسخگوی آن باشد.
اما کهنالگو یا آرکی تایپ (Arche type) چیست؟ مهمترین ریشۀ کهنالگو در علوم انسانی نتیجۀ بسط کار فروید دربارۀ ضمیر ناخودآگاه است که توسط شاگرد او یونگ به انجام رسید. فروید اسمی از آرکی تایپ بهمیان نیاورد، اما معتقد به بعضی اصول جادوانه در رابطۀ بین انسانها بود. خود یونگ هم معنای مشخصی از کهنالگو ارائه نکرده، در کتابهای متعددی که از یونگ میخوانیم هر بار به تعریف تازهای از آرکی تایپ برمیخوریم. اما به طور کلی، آرکی تایپ آن چیزی است که ثابت است، تغییر نمیکند، چهره عوض میکند ولی اصل و محتوای آن بهصورت خللناپذیری ثابت باقی میماند. هر چند که تشخیص این اصل از صورت دشوار باشد. آندره گدار در مقالهای که دربارۀ مسجد جامع اصفهان نوشته به دنبال پیداکردن همین آرکی تایپ معماری ایرانی رفته. گدار معتقد است مسجد جامع اصفهان کهنالگوی معماری ایرانی است؛ چرا که همان الگوی معماری ایرانی است که بعدها وارد فرهنگ اسلامی شده و خود را با آن منطبق کرده و این بهترین نمونهای است که میتواند نشان دهد چگونه امر ثابتی در دورههای تاریخی مختلف صورتهای متفاوت به خود میگیرد. هیچکس نمیداند کهنالگو از کجا آمده. هَست؛ به ما رسیده و تمام کسانی که به نحوی خواستند بگویند چیست یا از کجا آمده، یا به بیراهه رفتند یا فقط به روی قسمتی از واقعیت نور تاباندند. امروز درگیرشدن با این سؤال که کهنالگو از کجا آمده ما را به جایی نمیرساند بلکه آنچه نیاز داریم استفاده از آن در جای مناسب خود است. همان کاری که امثال سیحون و فروغی در حوزۀ معماری تا حدودی کردند: آمیختن کهنه با نو.