یادداشت مترجم: بارانهای نیویورک، جستاری کوتاه، حاصل اولین و تنها دیدار آلبر کامو با ایالات متحده و شهر نیویورک در سال ۱۹۴۶ است. در این جستار، کاموی سیودوساله در موقعیتی یادآور مورسو، راوی رمان بیگانه (که چهار سال پیشترش منتشر شده بود)، حالوهوای شهر و مناظر آن را با توصیفاتی مثالزدنی از مردمان و معماری این متروپولیس درآمیخته تا خواننده را درگیر دوگانهای از غرابت و شیفتگی سازد – نمونهای درخشان از تلفیق هنر جستارنویسی با تیزبینی نویسندهای ادبی که به پاس «ترسیم مسائل وجدان آدمی در عصر ما با صمیمیتی مبَصّرانه» یازده سال بعد، جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد.
باران نیویورک، باران تبعید است. پُر و سنگین، لُکولُک از لای مکعبهای بلند سیمانی شَرشَر میزند به خیابانهایی که به غفلتً در ظلمات یک چاه فرو میشوند: تو، پیِ سرپناهی درون یک تاکسی، پشت چراغقرمزی ایستاده و حالا به محض سبزشدن، راه افتاده، نافاغل انگار که گیر افتادهای؛ پشت برفپاککن تند و یکبندی که نوبهنو آب میروبد. خوب فهمیدهای که میشود ساعتها برانی بیآنکه بگریزی از اینهمه زندان و چاهآبی که بیامید دیدار تپهای یا درختی واقعی لایشان میلولی. برجهای سفیدکزده مثل گورسنگهای عظیم شهر اموات، از لابهلای مه خاکستری پدیدارند و گویی از فونداسیون در اندکی نوسان. در این وقت و ساعت، همگی متروک. هشت میلیون آدم؛ بوی فولاد و سیمان؛ جنون خانهسازان و باری، بام بلند تنهایی. «حتی اگر تکتک آدمهای دنیا را هم تنگ در آغوش خودم میداشتم، از هیچ در امان نمیبودم.»
دلیلش شاید این باشد که نیویورکِ بیآسمان، هیچ است. لُخت و فراخ تا چهارمیخ افق آسمان است که بامدادان پرشکوه و ابهت، عصرهای شهر را ارزانیاش میدارد، آن موقع که غروبی شعلهور، مسیر خیابان هشتم را از بالاسر جمعیتِ عبوری از برابر پنجرهی مغازهها، با چراغهایی به پیشواز شب روشن، فرومیپوید. همچنین، هستند شفقهایی خاص جادهی ریوِرساید که وقتی به تماشای مسیر بزرگراه تا مرکز شهر از فراز رود هودسون ایستادهای که آبش از نور غروب به سرخی زده، آنبهآن، گاهی از لای نَرمانرم جریان ماشینهای عبوری، ناگهان نغمهای بلند میشود یادآور رَفرَف امواج. و سرانجام فکر میکنم به دیگر غروبها؛ غروبهایی آنچنان لطیف و چندان تند که قلب آدم را میشکنند؛ که از دید [محلهی] هارلِم، نوری صورتی بر پهناپهن علفزاران سنترالپارک میگسترند. تودهای از بچههای سیاه، هُوکشان و سرخوشان با چماق چوبی به توپ میکوبند؛ حالکه آمریکاییهای پیر در پیرهنهای چهارخانه بر نیمکتهای پارک ولو شدهاند و با نای نداشتهشان بستنی میلیسند؛ همچنانکه سنجابها پی قوتی نامعلوم زمین را میکَنند. لای درختان پارک، ارکستری از پرندهها خبر از ظهور ستارهی اول بر فراز ساختمان امپایراستِیت میدهند و همزمان موجوداتی درازپا پیشاپیش ساختمانهای بلند یله میروند و ظاهر موقر و نگاه سردشان را نثار آسمانِ همچنان رام میکنند. اما همینکه این آسمان رو به دلمردگی نهاد یا که نور روز سترده شد، نیویورک بار دیگر میشود آن شهر بزرگ؛ روزش زندان و شبش تشییع. تشییعی شگفت به وقت نیمهشبان، همچنانکه میلیونها پنجرهی نورانیاش در هزارتوی دیوارهای ظلمانی ازدحام نورها را تا به کمرگاه آسمان ورمیکشند، انگار که هر شب آتشی باشد گسترده بر فراز منهتن؛ جزیرهای با سه رود، چون سه نعش عظیمِ کورسوز و جابهجا همچنان مشتعل.
راجع به دیگر شهرها هم افکاری درون سرم دارم – اما راجع به نیویورک فقط این احساسات قوی و آنی است؛ همین نوستالژی بیشکیب و لحظههای تشویش. ماهها گذشته و من هنوز از نیویورک هیچ نمیدانم؛ اینکه آیا فیالحال در خیل جماعتی دیوانه در گذری یا که بین منطقیترین مردم دنیا؛ اینکه آیا زندگی به همان سهلوسهولتی است که کل آمریکاییها میگویند یا به همین عبثناکیِ اوقاتی چند؛ اینکه آیا طبیعی است که ده نفر استخدام جایی باشند که یکی هم برایش کافی است و حالا هم از آن تندتر اموراتت نمیگذرد؛ اینکه نیویورکیها لیبرالمسلکاند یا با حزب باد، نفوسی بیادعا یا مرده؛ اینکه آیا احسنت دارد که سُپورهای شهر محض خاطر کارشان دستکشهای جذب میپوشند یا که مهم نیست؛ اینکه آیا فایدهای دارد که سیرکِ باغمیدان مَدیسون در چهار سکوی مختلف ده اجرای همزمان دارد، آنقدر که همه را دوست میداری و هیچیک را نمیتوانی ببینی؛ اینکه آیا اهمیتی دارد که هزارهزار نوجوانِ آن محوطه اسکیت ــ که شبی را در آن گذراندم و چیزی بود شبیه به استادیوم زمستانی [پاریس] اما غرق در نورهای سرخ و خفه ــ که همه بر اسکیتهای چرخیشان در وَالذّاریاتی از غژغژِ چرخهای فلزی و آهنگ بلند اُرگ میچرخیدند، آنقدر جدی و سردرخَمِ کارشان باشند که گویی همزمان چندینوچند معادله حل میکنند یا نه؛ و عاقبت اینکه آیا باید حرف کسانی را شنُفت که میگویند اینکه بخواهی تنها باشی یک وصلهی ناجور است، یا سادهلوحانه حرف کسانی را که تعجب میکنند از آنکه هیچکس هرگز راجع به کارت شناساییات نپرسید.
خلاصه وقتی به نیویورک فکر میکنم، عقلم به جایی قد نمیدهد. با آبمیوههای صبحگاهی گلاویز میشوم؛ با نوشابه و خط و ربطش به معاشقه؛ با دختران توی تاکسی و رازهایشان، عاشقانههای مستعجل، تجمل افراطی و بدسلیقگیای که حتی در کراواتهای حماقتآور پیداست، یهودیستیزی و عشق به حیوانات – و این آخری از گوریلهای باغوحش برونکس گرفته تا تکیاختههای موزه ملی تاریخ طبیعی – مؤسسات کفنودفنی که بیمعطلی مرگ و مرده درمیدهند («بمیر، مابقیاش با ما»)، سلمانیهایی که در سه صبح هم میتوانی صورتی بتیغی، دمایی که ظرف دو ساعت از لَهلَهه تا لِکلِک در نوسان است، مترویی کَانّهو زندان سینگسینگ[۱]، تبلیغاتی مملو از تودههای متبسم از در و دیوار، نعرهزنان که زندگی تراژیک نیست، آرامگاههای گُلاندود زیر کارخانجات گازسوز، زیبایی دوشیزگان و زشتیِ پیران، دههاهزار ژنرال و دریاسالارِ گلوبلبل در پیشگاه آپارتمانها، برخی برای سوتزدن به تاکسیهای سبز و قرمز و زردِ سوسکوار و بقیه گوشبهفرمان شما برای گشودن در، و عاقبت، آنهایی که در اقصینقاط شهر، مثل غواص دکارتی[۲] پنجاه طبقه را در آسانسور بالا و پایین میشوند.
آری، عقلم به جایی قد نمیدهد. دارم این را میفهمم که هستند شهرهایی، همچون زنانی، که تو را میرنجانند، اشباعت میکنند و روحت را پوست میدرند و سُوَیدای سوزناکش را که در آنِ واحد رسوا و محظوظ است، به تنگ هر منفذ تَنت میآویزند. به همین شکل، روز از پی ِروز در نیویورک راه میرفتم با چشمانی اشکآلود، فقط به این خاطر که هوای شهر آلوده به انبوهی از خاکسترینههاست و نصف اوقاتِ بیرونت یا وقف مالیدن چشمها میشود یا درآوردن برادههایی از آنها که از هزارهزار کارخانهی نیوجرسی به مثابه هدیههای شیرین خوشامد از عرض هودسون به استقبالت آمدهاند. در نهایت، این است تأثیر من از نیویورک؛ مثل جسمی خارجی در چشم، لذیذ و توانفرسا، و موجد اشکهای احساسی و خشم بینصاب.
شاید این همان چیزی است که به آن شور و وَلا میگویند. هیچ نمیتوانم بگویم الا اینکه میدانم چه تصویرهای متضادی را هضم کردهام. گاهی نیمهشبی نالهی یدککشی از فراز برجها بین صدها دیوار بلند انیس بیخوابیام میشود و یادم میاندازد که این برهوتِ آهن و سیمان، یک جزیره هم هست. بعد به دریا فکر میکنم و خودم را تصور میکنم بر ساحل سرزمینم. در شبهای دیگر، همچنانکه سواره در پیشاپیش خیابان سوم بودم که حریصانه نورهای آبی و سرخ سطوحی به بلندای طبقات سیام را وامیدرید و گهگاه هم وامیداد تا آهسته در ایستگاههای نیمهتاریک [تاکسی] فروبرود، آسمانخراشها را میدیدم که در مسیرمان چرخ میخوردند. در پسِ خیابانهای تجریدیِ مرکز شهر، میگذاشتم بروم سمت محلات فقیر و فقیرتری که ماشینهایشان کم و کمتر بود. آن شبها در [خیابان] بوئری میدانستم که چه انتظارم را میکشد. در چندقدمیِ ردیف ششصدمتریِ مزونهای مجلل (که احدی از مانکنهای مومیشان خنده بر لب نداشت) زیستگاه فراموشان است؛ آنها که گذاشتهاند در این شهر بانکداران سرازیر فقر و مسکنت بشوند. اینجا دلگیرترین جای شهر است که در آن هرگز زنی را نمیبینی؛ که از هر سه مردشان یکی مست است، و در یک بار غریب، گویی برآمده از دل فیلمی وسترن، زنان چاق هنرپیشه با پا ضرب گرفتهاند و با لرزشی تشنجوار برای تودههایی از گوشت بیشکل که گذران عمر بر آنها پوشانده، از زندگیهای تباه و مهر مادری میخوانند. دِرامر نیز پیرزنی است مثل یک جغد جارزن که گاهی شبی حس میکنی ای کاش از زندگیاش خبر داشتی – در یکی از همان نادره آناتی که جغرافیا محو میشود و تنهایی بدل میشود به حقیقی به نسبتً مبهم.
در باقی اوقات هم … اما چرا، البته که صبحها و عصرهای نیویورک را دوست دارم. من عاشق نیویورک بودم، با عشق عمیقی که گاهی از بلاتکلیفی و نفرت اشباعت میکند: گاهی باید به تبعید بروی. و بعد، همان بوی باران نیویورک هم تو را میبرَد به قلب همدلانهترین و آشناترین شهرها تا به یادت بیاندازد که در جهان دستکم یک جای خلاصی هست؛ جایی که در آن، به اتفاق تمام آدمها و تا هر زمان که بخواهی، عاقبت میتوانی تا ابد خودت را گم کنی.
Camus A. 1946 (1994), Rains of New York, in Altogether Elsewhere: Writers on Exile, Robinson M. (ed.), 1st Harvest ed. (A Harvest Book), pp. 307-310.
عکس سربرگ از: Erich Hartmann
[۱]. زندانی با تدابیر شدید امنیتی در ۴۸ کیلومتری شمال شهر نیویورک.
[۲]. Cartesian diver. اشاره به یک آزمایش کلاسیک علمی برای ترسیم طریقه غوطهوری اجسام در آب. نمود بصری این آزمایش، جسم غوطهوری درون یک بطری انعطافپذیرِ پر از آب است که با فشردن پوسته بطری، پایین میرود و با آزاد کردن آن صعود میکند.