فصلنامه معماری و فرهنگ . سال پانزدهم . شماره پنجاه‌وچهارم . تابستان ۱۳۹۵ . صفحات ۲۲ تا ۲۹

. فرد، معماری، و تعیّنات پنهان اجتماع .

بازاندیشی در متافیزیک رابطۀ فرد و اجتماع در پرتو بصیرت‌هایی از علوم طبیعی

با چه معیاری می‌توان به سنجش دگرگونی‌های جامعه پرداخت؟ این‌که یک جامعه دگرگون شده باشد یا نه در کدام سطحِ عینی (از دید ناظر بی‌طرف) امکان تشخیص خواهد یافت؟ اصلاً آیا دگرگونی‌های اجتماعی واجد یک عینیت قابل ارزیابی‌اند تا بتوان بی‌طرفانه به قضاوتشان نشست؛ یا این‌که ریشه‌های چنین دگرگونی‌هایی در ضمیر فردفرد اعضای جامعه رخنه کرده‌ و تنها در محضر روابط فی‌مابین‌ و در ساحت برخوردهای رودرروست که هویدا می‌شوند؟

در این مقاله استدلال خواهم کرد که اساساً جست‌وجو پیِ نشانگان یک دگرگونی اجتماعی در سطح مناسبات بین فردی (بر مبنای تصویر اتم‌باورانۀ «جامعه به‌مثابۀ مجموع افراد تشکیل‌دهندۀ آن») رهیافتی نه فقط غیرعلمی، بلکه منطقاً ناسازوار است. بدین منظور ابتدا نشان خواهم داد که اتخاذ یک نظرگاه دکارتی با هدف ارائۀ یک توصیف واحد از رفتار مجموعه‌‌ای از متغیّرها (یا چنان که در فیزیک و اخترشناسی، به «شبیه‌سازی‌های N ـ جسمی»  معروف است)، هرچند که در علوم طبیعی به‌غایت رهگشا بوده و بصیرت‌های ارزنده‌ای را در فهم واقعیت فیزیکی به ارمغان داشته، ولی فاقد صلاحیت متافیزیکی لازم برای تحلیل دگرگونی‌های جامعه خواهد بود. بر همین مبنا سپس استدلال خواهم کرد که چگونه تحلیل وضعیت معماری یک جامعه (با هدف ارائۀ یک تعریف سازوار از مفهوم «عرصۀ عمومی») می‌تواند واجد صلاحیت متافیزیکی کافی برای معرفی مبنایی عینی جهت توصیف دگرگونی‌های اجتماعی باشد. در انتها، با نظر به همین ملاحظات، و با آسیب‌شناسی تبعات اعتماد افراد به تصویر اتم‌باورانه فوق از نهاد اجتماع، به صورت‌بندی بیماری‌ اجتماعی‌ای خواهم پرداخت که از آن با نام «سندرم داگ‌ویل» یاد خواهم کرد. 

معیار صدق در هر توصیف زمان‌مندی از یک سیستم سیّال (نظیر تحول یک ارگانیسم زنده در ساحت علوم طبیعی، یا تحول یک جامعه در ساحت علوم انسانی)، دو وجه دارد که یکی به «شرایط اولیه»وضعیت مزبور نظر دارد، و یکی هم به «قوانین» ناظر بر تحول آن وضعیت. گرچه علوم (اعم از طبیعی و انسانی) عموماً حوزه‌هایی برای پرده‌برداری از «قوانین» علمی تصور می‌شوند، اما صورت‌بندی یک توصیف سازوار از «شرایط اولیه»ای که علم مربوطه به بررسی‌اش همت گماشته، نه‌ فقط از اهمیتی هم‌سنگِ با همان قوانین برخوردار است، بلکه حدود و ثغور اِعمال قوانین علمی را هم آشکار خواهد کرد. بر همین مبنا، در ادامه به ارزیابی امکان تحقّق شبیه‌سازی‌های N‌ ـ جسمی با هدف حصول توصیفی ایدئال از دگرگونی‌های جامعه خواهم پرداخت، و نشان خواهم داد که چرا تصوّر مفهوم «شرایط اولیه» در علوم انسانی به‌‌ یک مضمون فیزیکی اساساً فاقد معناست. در این‌جا منظورم از «شبیه‌سازی‌های N ـ جسمی»۱ در علوم انسانی، آن دسته توصیفاتی از وضعیت یک جامعۀ انسانی‌ است که «دگرگونی» را مترادف با «دگرگونی رفتار» فردفرد اعضای آن جامعه می‌گیرند. ناگفته پیداست که جریان اصلی علوم اجتماعی بر تصوّر وجود امکان چنین توصیفی متکی ا‌ست؛ چنان ‌که ذیل مدخل Sociology در دایره‎المعارف اینترنتی ویکی‌پدیا نیز می‌خوانیم:

جامعه‌شناسی همان بررسی آکادمیک رفتار اجتماعی۲، شامل ریشه‌ها، دگرگونی‌ها، تشکیلات، و نهادهای آن است. 

 بررسی دگرگونی‌های بزرگ‌مقیاس جامعه، جز با شروع از توصیفات خُردِ مبتنی بر رفتار «اعضای جامعه» میسّر نیست (چراکه جامعه‌شناسان نیز خود عضوی از جامعه‌اند، نه دانایان کلّی که بر فراز جامعه پَرسه زنند و از مزیت نظرگاهی دیگر بهره‌مند باشند). اما سؤال این‌جاست که چگونه می‌توان آغاز یک دگرگونی اجتماعی را در این تصویر پایین به بالا جانمایی کرد؟ یک دگرگونی اجتماعی از «کجا» ریشه می‌گیرد؟


از سه‌گانه «نقاشی‌های دانشکده»، تحت عنوان «پزشکی»، اثر گوستاو کلیمت، نقاش اتریشی سده نوزده و بیست؛ که در حدفاصل سالیان ۱۹۰۰ تا ۱۹۰۷، به سفارش دانشگاه وین بر سقف تالار اصلی آن کار شدند. این مجموعه شامل نقاشی‌‌های «فلسفه»، «فقه» و «پزشکی» می‌شد، که هر سه به‌واسطه آنچه «هرزه‌نگاری» خوانده شد، هرگز به نمایش عمومی درنیامدند، و در سال ۱۹۴۵ هم حین عقب‌نشینی قوای SS از اتریش اشغالی نابود شدند. بازی تأمل‌برانگیز کلیمت با نقوش انتزاعی و شمایل‌های واقع‌گرا، یادآور مضامین تکرارشونده‌ای در آثار این هنرمند حول انحطاط جامعه وین اواخر قرن نوزدهم میلادی است؛ جهان‌شهری که قرار بود آرمان یک «کازموپولیس» را با میزبانی از جامعه‌ای واجد همان نظم طبیعت محقق سازد. اما چنان‌که در آثار تیره و تار این هنرمند پیداست، انسان‌های چنین جامعه‌ای در کام تمنّیات مبتنی بر یک «نظم» پوشالی، فروخورده شدند. 


۱. نظرگاه دکارتی: آیا جامعه‌شناسی نوعی «ترمودینامیک رفتارها» است؟

تصور امکان‌پذیری پاسخ به این سؤال که «یک دگرگونی اجتماعی از کجا ریشه می‌گیرد؟»، متضمن پذیرش این فرض است که جملگی اعضای جامعه، به‌مثابۀ عاملان خردورز و مختار، واکنش‌هایی به یک میزان در قبال قوانین عام ناظر بر احوال جامعه از خود بروز می‌دهند ــ تا بدین وسیله بتوان «مسیر» تحول مدنظر را از آشوب کنش‌های اجتماعیْ انتزاع بخشید. در واقع، امکان‌پذیری اتخاذ چنین پیش‌فرضی حین صورت‌بندی توصیفات ناظر بر دگرگونی‌های مادۀ بی‌جان هم بود که دکارت را به تدوین مفهوم فیزیکی ذره۳ (به یک مضمون مکانیکی) واداشت. ذره در چارچوب چنین قرائتی، مفهومی ا‌ست متافیزیکی، که گرچه هنوز (در زمان دکارت) مابه‌ازایی فیزیکی برای آن یافت نشده، اما به امکان‌پذیری یک توصیف مکانیکی از دگرگونی‌های ماکروسکوپیک انسجام می‌بخشد. پیدایش علم ترمودینامیک (و تلاش‌ها برای درک ماهیت «گرما») در ابتدای قرن نوزدهم، رفته‌رفته به طرح این سؤال کلیدی هم انجامید که چگونه می‌توان دگرگونی یک سیستم ترمودینامیکی (نظیر یک گاز بی‌دررو) را نه با شروع از «یک» ذره، بلکه با ارائۀ توصیفی واحد از رفتار بُرشی تصادفی از ذرات (چنان‌که از تصویر میکروسکوپیک یک «گاز» استنباط می‌شود) صورت‌بندی کرد؟ (به‌طوری‌که گرما چه بسا همان برآیند انرژی جنبشی این جماعت از ذرات باشد).

به‌نظر می‌رسد امکان ارزیابی این داعیه که «گرما همان برآیند انرژی جنبشی ذرات سازنده اجسام است»، با توجه به درک موجود از مفاهیم «سرعت» و «جرم» یک ذره (یا روی‌هم‌رفته «تکانه»4 ذره، که برای کمیت‌ بخشیدن به انرژی جنبشی آن کفایت می‌کنند)، چندان دشوار نباشد؛ اما دشواری کار در مقام عمل، به ارائۀ یک «توصیف واحد» از رفتار جماعت آشفته‌ای از ذراتی با تکانه‌های مختلف برمی‌گشت. به‌نظر می‌رسد این کار مستلزم محاسبۀ تکانه‌های تک‌تک ذرات و بدین وسیله محاسبۀ برآیند انرژی جنبشی‌شان می‌بود ــ اقدامی که عملاً غیرممکن می‌نمود، چراکه ذرات مدنظر فوق‌العاده کوچک و دسترس‌ناپذیر فرض می‌شدند. اما رهنمودی دیگر از زمرۀ دستاوردهای دکارت ــ این‌بار در ساحت هندسۀ تحلیلی ــ به یاری علم ترمودینامیک آمد تا بتوان نسبت به صورت‌بندی کمّی الگوی توزیع ذرات یک گاز، اقدامات قابل توجهی صورت داد. این گام بعدی را فیزیک‌دان اتریشی، لودویگ بولتزمان، با بنیادگذاری شاخۀ ترمودینامیک آماری برداشت.

گازی را که به وضعیت تعادل ترمودینامیکی رسیده باشد (یعنی با محیط پیرامون خود هیچ‌گونه تبادل گرمایی نداشته باشد) می‌توان به هیئت مجموعه‌ای از توپ‌های بیلیارد تصور کرد که در مکان‌ها و با سرعت‌هایی ضرورتاً تصادفی بر سطح یک میز بیلیارد پراکنده شده‌اند. از آن‌جا که ذرات سازندۀ یک گاز هم ذراتی با جرم کمابیش مشابه فرض می‌شوند (همانند توپ‌های بیلیارد)، بولتزمان به‌جای تلاش برای کشف راهی برای محاسبۀ سرعت و مکان تک‌تک ذرات کوشید دستگاه مختصات دکارتی‌ای را مدنظر بگیرد که یک محور آن را «سرعت» و محور دیگر آن را «مکان» تشکیل می‌داد. این دستگاه به وی امکان داد تا صرفاً آن دسته کمیّاتی که به کارِ محاسبات ترمودینامیکی می‌آیند (یعنی مکان و سرعت یک ذره) را از خیل سایر ویژگی‌های ممکن یک ذرۀ فیزیکی (نظیر جرم، بار الکتریکی، ساختار شیمیایی، و …) انتزاع بخشد و توصیفی تنها بر مبنای همان کمیّات از برآیند رفتار آن مجموعه‌ذرات ارائه کند. بدین منظور او یک «ذرۀ پتانسیل» را ــ با سرعت اولیه و جرمی مشخص ــ معرفی کرد که چونان شاخصی قابل اعتماد، منفعلانه به کلیۀ ذرات سازندۀ گاز برخورد می‌کند و حین این برخوردها «فقط» از سرعت آن ذرۀ ثانوی تأثیر می‌پذیرد. لذا می‌توان تنها با دنبال کردن مسیر حرکت این ذره پتانسیل و جانمایی نقاط عطف این مسیر در مختصات مکان ـ سرعت، به توصیفی واحد از الگوی سابقاً «تصادفی» توزیع کمیات فیزیکی بین آن جماعت از ذرات پراکنده رسید.

پیداست که رهیافت بولتزمان را نیز عملاً نمی‌توان پیاده کرد، اما همین اثبات امکان‌پذیری این‌که می‌توان توصیفی واحد از رفتار مجموعه‌ای کاملاً آشفته از ذرات ارائه کرد، به وی امکان داد تا برای نخستین بار از بصیرت‌های علم آمار و احتمالات ــ که سابقاً در انحصار ریاضیات محض تصور می‌شد ــ در تبیین رفتار یک سیستم‌ فیزیکی استفاده کند. همین بصیرت‌ها بود که بعدها فیزیک‌دانان مطرح آلمانی، ماکس پلانک و آلبرت اینشتین، برای تدوین تئوری کوانتومی نور و هم‌چنین تبیین اثر فوتوالکتریک و حرکت براونی سیالات به‌کارِ بردند، و بدین وسیله محرّکی برای انقلاب کوانتومی قرن بیستم شد.

دستاورد بولتزمان، اثبات امکان‌پذیری ارائۀ یک توصیف واحد از مجموعه‌ای از ذرات با شرایط اولیۀ کاملاً تصادفی بود؛ اقدامی که قطعاً رشک جامعه‌شناسان را هم برخواهد انگیخت: آیا ارائۀ یک توصیف علمیِ واحد از الگوی رفتارهای یک جامعه (ولو جامعه‌ای کاملاً آشفته) نیز امکان‌پذیر است؟ هرچند که می‌توان به پیروی از بولتزمان، و از رهگذر نظرگاه دکارتی، به تدوین مختصاتی پرداخت تا بتوان رفتار جامعه را بر مبنای صرفاً همان دسته رفتارهایی فردی که به چارچوب مختصاتمان شکل داده دنبال کرد (کما‌ این‌که اکثریت قریب به اتفاق توصیفات جامعه‌شناختی هم بر مختصاتی از همین دست متکی‌ است)، اما سؤال این‌جاست که آیا می‌توان گام بعدی بولتزمان ــ یعنی تدوین مفهوم «ذرۀ پتانسیل» ــ را هم در ساحت جامعه‌شناسی برداشت؟ آیا تصور مفهوم «انسان پتانسیل» امکان‌پذیر است ــ انسانی که چونان شاخصی قابل اعتماد، بتوان او را محملی انفعالی برای تأثیرپذیری از «رفتار»های متنوع یک جامعه تلقی کرد و بدین‌وسیله بر مبنای دگرگونی‌های رفتار آن فرد، به استنباط الگوی قبض و بسط دگرگونی‌های رفتاری آن جامعه در طول زمان پرداخت؟

پاسخ نگارنده به این سؤال منفی ا‌ست. در ادامه می‌کوشم امکان‌پذیری وجود یک «انسان پتانسیل» ــ و لذا امکان‌پذیری عرضۀ یک توصیف واحدِ مبتنی بر رفتارهای فردی از احوال جامعه ــ را بر دو مبنا مردود بدانم: بر مبنای دستاوردهای علم عصب‌شناسی، و بر مبنای تحلیلی متافیزیکی.

۱-۱. مطالعۀ موردی: مسئلۀ «هویّت» نزد بازماندگان نوانخانه‌های حکومت چائوشسکو

امروزه ملاحظات برآمده از اخلاق حرفه‌ای مانع از آن می‌شود تا به طریق علمی امکان‌پذیری وجود یک «انسان پتانسیل» را سنجید ــ انسانی که از بدو تولد تا لحظه‌ای که به لحاظ حقوقی یک عامل خردورز و مختار محسوب می‌شود (یعنی 18 سال تمام از عمرش سپری شده باشد) به دور از اجتماع، و تحت شرایط کنترل‌شده نگه‌داری شود؛ و ورودش به اجتماع تنها پس از احراز شرایطی که از او یک «شاخص قابل اعتماد» خواهد ساخت رقم بخورد، تا بدین‌‌‌ وسیله بروز هرگونه دگرگونی‌ای در رفتارهای وی از آن پس را بتوان تنها به تأثیر تکانه‌های اجتماعی نسبت داد و لذا دورنمایی از توزیع این تکانه‌ها در سطح جامعه به‌دست آورد. با این همه، در موردی خاص می‌توان به چنین پژوهشی امید بست: کودکان سازمانی‌شدۀ5 ‌ بازمانده از نوانخانه‌های دولتی حکومت نیکلای چائوشسکو، دیکتاتور سابق رومانی. 

اِعمال قوانین ممنوعیت سقط جنین و روش‌های پیش‌گیری از بارداری در رژیم چائوشسکو، مقدمه‌ای شد بر رشد افسارگسیختۀ جمعیت کودکان بی‌سرپرستی که سرنوشتشان عاقبت با نوانخانه‌های دولتی و هم‌زیستی ناگزیرشان با معلولان ذهنی و روحی‌ـ روانی گره می‌خورد. این جمعیت آسیب‌پذیر از کودکان بی‌پناه، ناخواسته در معرض سوءاستفاده‌ها(ی بدنی و جنسی) و روش‌های پیش‌گیری سازمان‌یافته (اعم از تربیتی و شیمیایی) قرار می‌گرفته‌اند تا دامنۀ رفتارهایشان به طیف معیّنی از کنش‌های کنترل‌پذیر محدود بمانَد. با فروپاشی رژیم چائوشسکو در ۱۹۸۹ و اعزام نخستین خبرنگاران بین‌المللی به نوانخانه‌های دولتی رومانی، عمق این فاجعۀ عظیم انسانی هم آشکارتر‌ شد؛ اما سالیان دیگری نیز بایستی طی می‌شد تا مشخص شود این کودکانِ سازمانی‌شده، نه فقط از حیث روانی و رفتارشناختی، بلکه از حیث عصب‌شناختی هم دچار ضایعات قابل توجهی شده‌اند، به‌طوری‌که طبق پژوهشی دوازده‌ساله توسط تیمی از محققان دانشگاه هاروارد و بیمارستان اطفال بوستون، که اخیراً در نشریۀ JAMA Pediatrics انتشار یافته6، تنها آن دسته از کودکان سازمانی‌شده‌ای شانس بازیابی مادۀ سفید مغزشان را پیدا کرده بوده‌اند که بعدها توسط خیّرین به فرزندخواندگی پذیرفته شده بودند.

مادۀ سفید مغز از لایه‌هایی شکل یافته که ارتباط سلول‌های عصبی را در محدودۀ قشر مخی انسان تسهیل می‌کنند و آسیب‌دیدنشان منجر به ضعف قوای ذهنی و زبانی فرد خواهد شد. الگوی رشد و تطوّر این ماده، از هنگام تولد تا سنین بزرگسالی، الگویی خطی و هم‌راستا با تقویت قوای ذهنی فرد است؛ اما پیمایش چنین الگویی در مغز ۱۳۶ کودک سازمانی‌شدۀ‌ رومانیایی از سال ۲۰۰۰ تا ۲۰۱۲، مبیّن پیوستگی معناداری بین نحوۀ رشد این قسمت از مغز آن کودکان با الگوهای تربیت محیطی و کنش‌ورزی‌شان در تعاملات اجتماعی هم بود. اهمیت این مشاهدات هنگامی هویدا می‌شود که رجوعی به نتایج پژوهش تیمی از محققان کروات در سال ۲۰۱۰ راجع‌به مقایسۀ الگوهای شکل‌گیری قوای تعاملی در مغز بیماران اوتیستی با کودکان سازمانی‌شده داشته باشیم:

به گزارش این پژوهشگرانِ کروات، کودکان اوتیستی و سازمانی‌شده هر دو واجد الگوهای تأخیری‌ای در فراگیری تعاملات اجتماعی، گویش‌وری، و نمادپردازی هستند.۷ اما الگوی فراگیری تعاملات اجتماعی در کودکان سازمانی‌شده (برخلاف الگوی فراگیری گویش‌وری و نمادپردازی)، اختلافات کیفی قابل توجهی با همین الگو در کودکان مبتلا به اوتیسم دارد. این بدین ‌معناست که کودکان سازمانی‌شده، با وجود میزبانی از مشترکاتی (نظیر ضعف در مهارت‌های اجتماعی، درک و اِبراز زبانی، و تسلّط بر تلّفظ‌ها) با کودکان اوتیستی، کماکان قابلیت ارتباط‌گیری مطلوبی با هم‌نوعان‌ خودشان را دارند. این در حالی ا‌ست که کودکان اوتیستی، با وجود فراگیری «سریع‌تر» مهارتِ گویش‌وری در مقایسه با کودکان سازمانی‌شده، فاقد مایحتاج ارتباطی لازم برای کاربست چنین مهارتی به‌منظور تعامل با همنوعان خود هستند. به عبارت دیگر، کودکان سازمانی‌شده، با وجود تفاوت‌های عصب‌شناختی‌شان با کودکان معمولی، کماکان قادرند با همنوعان خود ارتباط برقرار کنند، ولو شیوه‌های ابراز چنین تعاملی برای‌ ما قابل درک نباشد. 

لذا با تلفیق نتایج این دو پژوهش، ابتدا باید اذعان کرد همان‌طور که ۱. نارسایی‌های مغزی منجر به بروز نارسایی‌های رفتاری قابل توجهی می‌شوند (مورد کودکان اوتیستی)، به همین‌ نحو

۲. نارسایی‌های تربیتی هم به بروز نارسایی‌های مغزی خواهد انجامید (مورد کودکان سازمانی‌شده). اما ضمناً همین پژوهش‌ها حکایت از این هم دارند که استنباط چنین تحولی از روی تناظر فرایندهای مغزی با رفتار افراد (یعنی تمیز موارد ۱ از ۲، از روی تحقیقات عصب‌شناختی) را بایستی فقط «به مرور زمان» متوجه شد؛ چراکه بدون اطلاع از پیشینۀ فردِ مورد بررسی، نمی‌توان از روی تصویر لحظه‌ای فرایندهای مغزی‌اش، نقش عامل اجتماع یا ژنتیک را بر فرایندهای منتهی به وضعیت کنونی مغز او تشخیص داد؛ چراکه به‌گفتۀ آن پژوهشگران کروات: «این‌طور به‌نظر می‌رسد که در گروه‌های مختلفی از کودکان از حیث بالینی، فعالیت نواحی یکسانی از مغز، ضرورتاً منجر به پیامدهای رفتاری یکسانی نمی‌شود ــ چه بسا مغز چونان خمیر انعطاف‌پذیری لحاظ گردد که از طریق برهم‌کنش قوی و وابستگی دوجانبۀ مؤلفه‌های ژنتیکی و محیطی (به‌ویژه اجتماعی) شکل می‌پذیرد».

پس نتیجه می‌شود که تربیت یک «انسان پتانسیل» با هدف معرفی شاخصی برای شناسایی تکانه‌های رفتاری اجتماع، فی‌نفسه، مانع از تأثیرپذیری فرد از عوامل اجتماعی مؤثر بر رشد قابلیت‌های مغزی وی خواهد بود ــ و این بدین ‌معناست که چنین انسانی را دیگر نمی‌توان به لحاظ حقوقی یک «عامل خردورز و مختار» تلقّی کرد.

۱-۲. حتی مستدل‌تر از فمینیسم: نقد متافیزیک فردگرایی

گذشته از آن‌که نمی‌توان نقش عوامل ژنتیک و اجتماع را (در ایجاد بستر فیزیولوژیک ارتباط‌گیری سالم فرد با سایر افراد جامعه) به یکدیگر فروکاست، اساساً مفهوم «فرد» فاقد صلاحیت متافیزیکی کافی برای نمایندگی از دست‌کم دو طیف فیزیولوژیک سازندۀ یک اجتماع انسانی ا‌ست: مردان و زنان. یک «فرد» نمی‌تواند هم‌زمان یک زن و یک مرد باشد و در عین حال از اعضای یک «جامعه» هم نمایندگی کند. در این‌جا نیز از آن‌جایی نمی‌توان یک فرد تراجنسی را بر این مبنا یک «فرد پتانسیل» به‌شمار آورد (و بدین وسیله اثرپذیری‌های اجتماعی وی را شاخصی برای عیارسنجی ابعاد مردانه و زنانه رفتارهای جامعه مدنظر گرفت) که افراد تراجنسی (و عموم دگرباشان جنسی) خود طیف‌های دیگری از جامعه را، با خودآگاهی اجتماعی منحصربه‌فردی، نمایندگی می‌کنند. در واقع، بخشی از هویت اجتماعی یک «فرد» را خودآگاهی جنسیتی «پس از» ورود وی به اجتماع شکل می‌دهد؛ به‌طوری که در غیر این‌ صورت اختلافات فیزیولوژیک مردان و زنان را همان‌قدر می‌توان ذاتیِ یک فرد پنداشت که اختلافات ناگزیر چهره‌های افراد. آنچه به هویّات جنسی اعضای جامعه و تمرکزگرایی‌شان ذیل مفاهیم قطبیدۀ «زن» و «مرد» شکل می‌دهد، همان نهادینگی موقعیت اجتماعی افراد چونان عضوی از یک جامعه است.

ذکر این نکته ضروری ا‌ست که نقد صلاحیت متافیزیکی مفهوم «فرد» برای نمایندگی از «واحد»های سازندۀ یک جامعه، نقدی حقوقی (و همنوا با اهداف جنبش‌های فمینیستی یا دفاع از حقوق دگرباشان جنسی) نیست، بلکه نقدی بر مبنای امکان‌ناپذیری وجود یک زبان خصوصی  ا‌ست.۸ مفهوم «فرد» منطقاً نمی‌تواند هویت ثالثی ــ مجزای از «مرد» و «زن» ــ اتخاذ کند، چراکه این مستلزم وجود «شخص» ثالثی‌ است تا هم میزبان هویت (و نه صرفاً جنسیت) مردانه و هم هویت زنانه باشد و بدین وسیله معیاری برای مشترکات هویتی مردان و زنان اجتماع ذیل عنوان واحد «فرد» ارائه کند. اما وجود چنین شخصی ممکن نیست، چراکه حتی در این صورت نیز او ناگزیر از توسل به مفاهیمی برای بیان چنان معیار فراجنسیتی‌ای خواهد بود که نزد مخاطبان‌ معمول و قطبیده‌اش ضرورتاً واجد معنایی غیر از آن معنای برآمده از کاربرد سابق‌ همان مفاهیم در زبان روزمرۀ این مخاطبان بوده‌اند. تبیین این غیریّت معنایی نیز خود مستلزم وضع معیاری فرازبانی برای مشترکات معنایی این مفهوم با همان مفهوم اما در زمینۀ کاربردی سابقش، از طریق توسل به متنی خارج از بافت زبان روزمره است ــ و این رویه به سلسله‌‌مراتب بی‌سرانجامی از زبان‌های خصوصی و هرچه‌ نامفهوم‌تر خواهد انجامید. برای پرهیز از درافتادن به این قهقرای منطقی کافی است بپذیریم که مفهوم «فرد» مبهم‌تر از آن است تا بتوان آن را نماینده‌ای برای واحدهای سازندۀ جامعه پنداشت.

۲. اجتماع و معماری

اشـاره شد که جامعه‌شناسـی کلاسیک، حیـن بررسی دینامیسـم دگرگونی‌های یک اجتمـاع، عموماً «شرایط اولیه»یک جامعه را بر مبنای تعریفی از جامعه به‌مثابۀ مجموعه‌ای از «عاملان خرَدورز و مختار» در نظر می‌گیرد؛ عاملانی که تحت محدودیت‌های وارده از جانب نهاد اجتماع (که علم جامعه‌شناسی هم درصدد شناخت هرچه ‌بهتر همین محدودیت‌هاست)، رفتارهایی معیّن و قابل فهم اتخاذ کرده‌اند ــ به‌طوری که در فقدان این محدودیت‌ها، آن عاملان خرَدورز را می‌توان مطلقاً «مختار» و غیرقابل‌پیش‌بینی پنداشت. به عبارت دیگر، از این دیدگاه، اگر از مختصات شناخت یک فرد ایرانی، تابعیت ملّی و فرهنگی وی را حذف کنیم، او به انسانی جهان‌وطنی از تبار هومو ساپینس، اما کماکان خردورز و مختار، بدل خواهد شد.

وانگهی در بخش ۱-۱ نشان داده شد که حذف عامل اجتماع عملاً به حذف عاملیت عقلانی فرد هم خواهد انجامید. اما سؤالی که در این‌جا مدنظر است، تصریح می‌کند که اگر واحد سازندۀ جامعه را نمی‌توان فردی خردورز و مختار پنداشت، پس چنین واحدی چیست؟

۲-۱. جایگاه «مکان» در مختصات هویتی اجتماع

چنان‌چه مفهوم «فرد» فاقد صلاحیت متافیزیکی کافی برای نمایندگی از واحدهای سازندۀ جامعه باشد (کما این‌که قبلاً استدلال شد)، پس واحد سازندۀ یک جامعه بایستی متشکّل از کوچک‌ترین اجتماعی از عاملان خردورز و مختار باشد که بر مبنای روابطی مطلقاً «غیرمختارانه» ناگزیر از هم‌زیستی با یکدیگر شده‌اند؛ به عبارت دیگر، هم‌زیستی‌شان از سرِ خردورزی و انتخاب رقم «نخورده» است. این کوچک‌ترین اجتماع از انسان‌ها که دلیل کافی هم‌زیستی‌شان را نمی‌توان به سطح اختیار طرفین تقلیل داد، دست‌کم متشکل از «والد» و «فرزند» است، که رابطه‌شان تنها در سطح روابط ژنتیک متوقف می‌مانَد. یک عامل خردورز و مختار هرگز در انتخاب والدین خود نقشی نداشته است.9 آنچه چنین رابطۀ زیست‌شناختی‌ ضروری‌ای را به سطح یک رابطۀ اجتماعیِ ممکن ارتقا می‌دهد، حداقلی از «مکان» است که هم‌زیستی مستمر این واحدِ تقلیل‌ناپذیر از جامعه (یعنی شرط کافی نهادینگی رابطۀ والد ـ فرزند) را امکان‌پذیر می‌سازد تا شخص در معرض آن مقدار تأثرات اجتماعی‌ای که از او یک «عامل خردورز و مختار» خواهد ساخت (و بدین وسیله به سرنوشت امثال بازماندگان نوانخانه‌های دولتی حکومت چائوشسکو دچارش نخواهد کرد) قرار گیرد. این حداقل مکان هم‌زیستی، یک‌ «خانه» است.

وجود یک خانه دلیل کافی ایجاد نخستین سطح از روابط اجتماعی است. تمام اجتماعات انسانیِ متشکل از افرادی به غیر از والد و فرزند، حول اهدافی قصدورزانه و مختارانه سامان می‌یابند (ولو فرد شخصاً نقشی در این قصدیّت و انتخاب نداشته باشد؛ نظیر حضور اجباری‌اش، تا پیش از احراز سن قانونی، در مدرسه). می‌توان همین تمایز جوهری را دلیلی کافی نزد فرد برای تمیز عرصۀ خصوصی از عرصۀ عمومی پنداشت. در واقع ورود مختارانۀ فرد به عرصۀ عمومی، هم‌زمان با احراز آن مقدار سنّی‌ است (دست‌کم 18 سال تمام) که بر آن مبنا قانونْ استقلال فرد را به‌مثابۀ «عاملی خردورز و مختار» به‌رسمیت می‌شناسد. اما احراز این سن هرگز به معنای برچیدگی تمایز عرصۀ خصوصی / عمومی نزد فرد نخواهد بود، بلکه وی هم‌اینک به نقش مختصات‌گونۀ «مکان»‌‌هایی جز خانه در تثبیت هویت اجتماعی‌ خود قانع شده است. آشنایی فرد با مظاهر گوناگون «عرصۀ عمومی»، تابعی از میزان هم‌سویی مقاصد مختارانۀ او با قصدّیتی10 ‌ است که دلیل کافی احداث مکان‌هایی غیر از «خانه» بوده‌اند. برای نمونه، قصدیّتی که احداث مدرسه، فروشگاه، یا نیایشگاه را ممکن ساخته به ترتیب مشتمل بر قصد تحصیل مراجعان، قصد تأمین مایحتاج روزمرۀ مراجعان، و قصد تثبیت باورهای مذهبی مراجعان بوده‌ است. دلیل کافی ایجاد اجتماعاتی که به دیوارهای هر مکانی به غیر از یک «خانه» محدود می‌شود (نظیر اجتماعی از دانش‌آموزان، خریداران، یا نیایشگران)، هویت آن اماکن را شکل می‌دهد. این اماکن عمومی هرکدام چونان دستگاه مختصات دکارتی مراجعان خود را ذیل محورهایی که به هویت خودِ آن‌ اماکن شکل داده سامان می‌دهند؛ به‌طوری‌که دلیل کافی گردهمایی دانش‌آموزان در مدرسه قصد تحصیل است، و لذا سایر مؤلفه‌هایی همچون تبار خانوادگی دانش‌آموزان، مکان زندگی‌شان، سلائق فردی‌شان و … ذیل چارچوب مختصات «مدرسه»، مؤلفه‌هایی عَرَضی ۱۱ به‌شمار می‌روند و فقط آن دسته مؤلفه‌هایی را که به تحصیلشان ارتباط می‌یابد می‌توان «در مدرسه» مؤلفه‌ای جوهری تلقّی کرد. 

اما می‌توان به‌جای استفاده از تعبیر «دانش‌آموز» (یا «دانشجو») در اشاره به مراجعانِ مدرسه (یا دانشگاه)، یا «خریدار» در اشاره به مراجعانِ فروشگاه، یا «مسلمان» در اشاره به مراجعانِ مسجد، و … (که هر سه می‌توانند یک نفر باشند)، هرکدام از اجتماعات مراجعان به این اماکن را بُرشی تصادفی از اعضای جامعه پنداشت که روابط متقابلشان تنها در چارچوب مختصات «مکان» مربوطه (یا به عبارت دیگر، در چارچوب دلیل کافی احداث آن اماکن)، روابطی غیرعَرَضی و ملموس جلوه می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت این مکان‌ها نیستند که «برای» اعضای جامعه احداث می‌شوند، بلکه این اعضای جامعه‌اند که دلیل کافی حضورشان در عرصۀ عمومی را در وجود مکان‌های متنوّعی جز خانه می‌جویند. پس حدفاصل کوچک‌ترین واحد سازندۀ جامعه (که طبق استدلال سابقمان دست‌کم رابطۀ والد ـ فرزند، یا همان «عرصۀ خصوصی» است) و عرصۀ عمومی به‌طور اعم را بُرش‌هایی تصادفی از اعضای جامعه شکل می‌دهد که دلیل گردهمایی‌شان همان دلیل کافی احداث «مکان» گردهمایی‌ آنهاست. این برش‌های تصادفی، سیّال، و مکان‌مند از افراد را از این پس «آنسامبل» (ensemble) می‌نامم. آنسامبل‌ها با فراهم‌سازی دلیل کافی «حضور» فرد در عرصۀ عمومی، ذیل مختصات مکان‌های متفاوتی که او در آنها حاضر می‌شود، درک چشم‌اندازی از تنوع هویات اجتماعی را نزد وی امکان‌پذیر می‌سازند. می‌دانیم از آن‌جا که اعضای جامعه را «عاملان خردورز و مختار» پنداشته‌ایم، نبایستی هم که بین دو آنسامبل متفاوت به رابطه‌ای جوهری قائل باشیم؛ چراکه در غیر این صورت، اختیار فرد در مراجعه به یک آنسامبل نمی‌تواند دلیل کافی حضورش در آن باشد (و لذا مراجعه‌اش بایستی غیرمختارانه رقم خورده باشد و این در تناقض با پیش‌فرض ماست). اما صِرف این حضور هم دلیل کافی شکل‌گیری یک هویت اجتماعیِ یک‌پارچه نزد فرد نخواهد بود؛ چراکه بخشی از هویات اجتماعی را مشترکات جوهری‌ای شکل داده که تداوم روابط اجتماعی فرد را در خارج از مرزهای یک آنسامبل امکان‌پذیر می‌سازد (نظیر رابطۀ «دوستی»، یا رابطۀ «هم‌زبانی»). این مشترکات جوهری لاجرم از سنخ همان تعیناتی‌ است که فرد (به‌مثابۀ یک عامل خردورز و مختار) از ابتدا در انتخابشان نقشی نداشته است: مثلاً شاخصه‌های زبانی، زیست‌محیطی، و فرهنگی زیستگاه فرد. از این پس این شاخصه‌ها را «تعیّنات مُشاع» جامعه می‌نامم.


کودکی سازمانی‌شده در نوانخانه‌های دولتی رومانی؛ ۱۹۸۹

منبع:

ARCHIVE/ CANADIAN PRESS  نقل‏‌شده در وب‏سایت calgaryherald.com


از بین سلسله‌مراتب سه‌گانۀ تعیّنات شکل‌دهندۀ هویت اجتماعی افراد که تا کنون معرفی شد (یعنی خانه [= عرصۀ خصوصی]، آنسامبل‌ها [= عرصۀ عمومی]، و تعیّنات مُشاع)، فقط پیدایش یک «آنسامبل» می‌تواند متأثر از تصمیمات خردورزانه و مختارانه‌ اعضای جامعه باشد (ایلغار مغول هم نه قادر به تغییر رابطۀ والد ـ فرزند ایرانیان بود، نه ماهیت تعیّنات مشاع‌ آنها). هر تغییری که در طول تاریخ بشر آگاهانه به جوامع تحمیل گشته در سطح قبض و بسط آنسامبل‌ها متوقف مانده است (که گسترده‌ترین آن می‌تواند تخریب کامل شهرها باشد). پس می‌توان دریافت که نمود غفلت افراد از آن تعیّنات دیگر (و لذا درک ناکافی‌شان از مؤلفه‌های قوام‌بخش هویّت اجتماعی‌شان) تنها به چه صورت قابل درک است: به‌صورت پیدایش آنسامبل‌هایی در سطح جامعه که دلیل کافی وجودشان صرفاً همان امکان برآوردن «قصد» مراجعان از حضور در اماکن مربوطه است، نه بیش‌تر. به عبارت دیگر، پیدایش اماکنی عمومی که فقط در پاسخ به نیاز مراجعانشان طراحی و احداث می‌شوند؛ به‌طوری‌که عنایت به دست‌کم تعیّنات مُشاع این مراجعان در فرایند طراحی و توسعۀ آن اماکن (نظیر عنایت به مؤلفه‌های جغرافیایی، زیست‌محیطی، زبانی، یا فرهنگی‌ای که به وجهی دیگر از مشترکات اجتماعی آن مراجعان شکل داده) امری عَرَضی و ناضرور تلقی می‌شود. در ادامه نشان خواهم که چگونه چنین تلقی‌ای نزد افراد جامعه می‌تواند نشانگان یک بیماری مهلک اجتماعی باشد. 



۲-۲. سندرم «داگ‌ویل» و مسئولیت معمار

فیلم سینمایی «داگ‌ویل»۱۲ (ساختۀ لارنس فون‌تریه؛ محصول ۲۰۰۳)، در دهکده‌ای‌ خیالی به همین نام می‌گذرد که در آن از مظاهر معماری خبری نیست. چیدمان عرصۀ عمومی دهکده با خطوطی توافقی، که در کف تنها لوکیشن فیلم‏برداری آن (یک استودیوی وسیع) ترسیم گشته، مشخص شده‌اند. بدین ترتیب هیچ اطلاعی از شاخصه‌های زیست‌محیطی دهکده، یا خاطرات جمعی و تعیّنات مُشاع‌ ساکنان آن در اختیار بیننده قرار نمی‌گیرد (جز این مونولوگ راوی در ابتدای فیلم ‌که داگ‌ویل «در منطقه‌ای کوهستانی در ایالات متحده قرار داشت» و «اهالی داگ‌ویل آدم‌های خوبی بودند»). شخصیت اصلی فیلم، زن جوانی‌ است به نام گِرِیس (Grace به‌معنای بخشایش؛ با بازی نیکول کیدمن) که کوشش شده چونان یک «انسان پتانسیل» به‌تصویر کشیده شود. او فرزند یک گنگستر است که از دست پدر می‌گریزد و احتمالاً در طلب معاشی بی‌هیاهو و سراسر حُسن‌نیت، می‌کوشد به عضویت جامعۀ داگ‌ویل درآید. اما ساکنانِ به‌ظاهر «خوب» دهکده، در تلاش برای پذیرش این عضو تازه، ناخودآگاه اقدام به عقده‌گشایی‌های هولناکی در روابطشان با گریس می‌کنند که در انتهای داستان به قیمت جان یکایکشان تمام می‌شود. بدین ‌وسیله گریس همچون لوح سفیدی تصویر می‌شود که تحول تدریجی شخصیت او در طول فیلم را می‌توان شاخصه‌ای برای لایه‌برداری از هویّت اجتماعی اهالی داگ‌ویل تلقی کرد ــ  تصویری ترمودینامیکی از شیوۀ دگرگونی یک جامعه.

پیش‌تر استدلال شد که تلقی ترمودینامیکی از مکانیسم دگرگونی یک جامعه اساساً تلقی‌ای غیرعلمی و ناسازوار است. اما حال باید این تبصره را هم افزود که: وانگهی، چنانچه فردفرد اعضای جامعه مکانیسم دگرگونی‌های اجتماعی را چنین ساده بپندارند (و لذا به پشتوانۀ تصویری کاذب از هویت اجتماعی‌ خود، توقعی کاذب نیز از دامنۀ اختیاراتشان داشته باشند)، منطقاً نمی‌توان احتمال تکرار سرنوشتی نظیر آنچه دامن داگ‌ویل را گرفت در جهان واقع منکر شد (کما این‌که سناریوی فیلم فی‌نفسه سناریویی غیرعلمی و غیرمنطقی نیست). اعضای یک جامعه چه بسا دلیل کافی احداث یک مدرسه یا نیایشگاه را صرفاً میزبانیِ فیزیکی آن فضاها از آنسامبل مراجعان مربوطه تلقی کنند، بی آن‌که ضرورتی در توجه به تعیّنات مُشاع این مراجعان (از جمله امکان‌های معمارانۀ نهفته در زیستگاه جغرافیایی مشترک، و مشترکات فرهنگی‌شان) تشخیص دهند، که در این‌صورت دیر یا زود سیمای معماری این جامعه به تصویری انتزاعی و خط‌کشی‌شده چونان دورنمای داگ‌ویل بدل خواهد شد. سطح روابط اجتماعی در چنین جامعه‌ای در مرتبۀ ارتباطات عَرَضی اعضای حین حضور موقتشان در آنسامبل‌ها متوقف خواهد ماند و دیگر دلیلی کافی برای همگرایی هویت مشترکشان ذیل حافظه‌‌ای یکپارچه یافت نخواهد شد. در چنین جامعه‌ای افراد از یک طرف خود را عاملان خردورز و مختار می‌پندارند و از طرفی هم نیک می‌دانند که تعیّنات زیست‌محیطی، زبانی، فرهنگی، و عقبه‌ای که از عرصۀ خصوصی‌ خود به ارث برده‌اند اساساً مؤلفه‌هایی جبلّی و خارج از دایرۀ اختیار آنها بوده است، و همین تناقض ِ ظاهری نزدشان ــ که بر تلقی کاذبی از جایگاه «فرد» در جامعۀ مبتنی است ــ دلیلی کافی می‌شود تا در تحلیل‌های منتهی به تنها تحولات مختارانه‌ای که منجر به تأثیرگذاری بر هویّت اجتماع خواهد شد (یعنی طراحی فضاهایی برای میزبانی از آنسامبل‌های متنوع)، احتیاجی به توجه به این مؤلفه‌های جبلّی احساس نکنند. بدین ‌وسیله، خیال خام «اختیار مطلق» و «انتزاع از زمینه‌ها» با پیدایش فضاهای ناهمگونی در سیمای معماری این جامعه آشکار خواهد شد که از آنسامبل‌هایی مطلقاً در انزوا از هم ــ و لذا در انتزاع از متن مشترکات جبلّی اعضای این جامعه ــ نمایندگی می‌کنند.

جوامع شبه‌داگ‌ویل هم‏چنین در پذیرش اعضای تازه‌ (ولو با حُسن‌نیت کامل ــ در این‌جا: مهاجران) رفتارهایی ناسازگار با آنچه در «سنّت» خود بدان‌ها مفتخرند از خود بروز داده، و رفته‌رفته رگه‌هایی از نژادپرستی در احوالشان هویدا می‌شود. آنها ورود «دیگران» ــ دیگرانی ناگزیر از «جنس» دیگرــ را دستاویزی برای فرافکنیِ بحران‌های نامفهوم نهفته در بطن اجتماع خود کرده و بدین ‌وسیله از مسئولیت خودانتقادی شانه خالی می‌کنند. بدین ‌ترتیب آن «دیگران» نیز ــ همچون گریس ــ آهسته و ناگزیر، به قاتلان خاموش جامعۀ میزبان بدل خواهند شد. 

راه برون‌رفت از این بحران پنهان چیست؟ پیداست که نخست افراد باید در خودآگاهی اجتماعی و حدود و ثغور اختیاراتشان تجدیدنظری صورت دهند. ضروری است تا تصویری دکارتی، که فرد را در مرکز مختصات یکپارچه‏‌ای به نام «جامعه» تعریف می‌کند (جامعه‌ای برساخته از تکانه‌هایی جبلّی‌ که باید حتی‌المقدور از مواجهه با آنها پرهیخت و مسیر زندگی خود را با فرض اختیار مطلق پی ریخت)، با تصویر واقع‌نمای «عرصه»ای متشکل از آنسامبل‌های متنوعی جایگزین گردد که هویت اجتماعی فرد از حضور در آنها و مختصات ضرورتاً متفاوتشان شکل می‌گیرد. در این تصویر واقع‌نما، هر آنسامبل واجد مختصاتی منحصربه‌فرد و در رابطه‌ای مقدمتاً عَرَضی با سایر آنسامبل‌هایی ا‌ست که روی‌هم‌رفته به عرصۀ عمومی شکل داده‌اند. اما واقعیت تداوم روابط اجتماعی‌ در بیرون از مرزهای یک آنسامبل عملاً حکایت از این دارد که صِرف حضور فرد در عرصۀ اجتماع دلیل «کافی» یکپارچگی هویّت اجتماعی او نیست (چراکه معلوم می‌شود حتماً ملاتی در کار بوده که تداوم جوهرین پیوندهایی بین افراد جامعه در حدفاصل آنسامبل‌ها را که رابطۀ متقابلشان مطلقاً عرَضی فرض می‌شده، امکان‌پذیر کرده است). آن دلایل «دیگر» مادام‌که فردْ خود را عاملی یکسره خردورز و مختار و فرزند خَلف هومو ساپینس شمارد، از دایرۀ تشخیص وی بیرون‌اند. این شناخت، با تشریح مختصاتی انضمامی امکان‌پذیر خواهد شد که الگوهای «معماری» عرصۀ عمومی در زیستگاه فرد را در رابطه‌ای جوهری با تعیّنات مشاع جامعه‌اش تعریف می‌کنند. برای نمونه، الگوهای معماری سنّتی کشورمان ایران، تابعی از موقعیت زیست‌محیطی، فرهنگ، و مشاغل جوامع ذی‌نفع بوده‌‌اند. نگاهی به موقعیت متقابل بازار، مساجد، کوشک‌ها، و هم‏چنین چیدمان خانه‌ها، معابر، باغ‌ها، آبراهه‌ها، قنوات، اراضی زراعی، و هم‌ارزی‌ اندام‌وارۀ این الگوهای فرادستی با پلان داخلی منازل و محلات، و نیز تصویر کلان «محیط»، نمایی واضح از نه‌فقط احترام شهروندان به تعیّنات مشاع جامعۀ خود، بلکه «اعتماد»شان (در قالب فرهنگ هم‌اینک منسوخ وقف) به آن تعینات عرضه می‌دارد. این نه بدین ‌معناست که پیشینیان با بهره‌مندی از اعجاز «خردورزی و اختیار» مطلق این الگوها را آگاهانه و با حُسن‌نیتی دست‌نیافتنی طرح زده‌ بوده‌اند، بلکه بدین ‌معناست که پیشینیان دلیلی کافی برای تغییر این الگوهای تکاملی در اختیار خود نمی‌دیده‌اند، و لذا هرگونه تغییری را ضرورتاً در تناسب با همان الگوها صورت می‌داده‌اند ــ به‌طوری‌که حفظ همین «تناسباتِ» متنوع دلیل کافی تکامل ناخودآگاه آن الگوها در طول زمان بوده است.

امروزه بازگشت به گذشته، راهکاری گرچه وسوسه‌انگیز اما لاجرم مردود به‌شمار می‌رود. تعیّنات مشاع جوامعِ امروز دیگر محدود به مؤلفه‌های محلّی نیست (برای نمونه، اکثریّت جوامع متبوع یک کشورِ در حال توسعه ناگزیر از مواجهه با امکان‌های مهاجرپذیری‌اند). با این همه، الگوهای معمارانه‌ای که به یکپارچگی عرصۀ عمومی شکل می‌دهند، ولو هم ‌این‌که به‌شدت دگرگون شوند، هرگز قرار نیست از بین بروند (چراکه در این صورت، دلیلی کافی برای تداوم وجود یک «جامعه» باقی نخواهد ماند). آنچه در این بین ــ و در تمام زمان‌ها ــ حائز اهمیت بوده و هست، نوع برداشت‌ اعضای جامعه از مفهوم «دگرگونی» در مظاهر گوناگون عرصۀ عمومی ا‌ست. قبلاً استدلال شد که از خلال دگرگونی‌‌های ممکن در ساحت تعیّنات یک جامعه تنها «دگرگونی آنسامبل‌ها» را می‌توان محصول مستقیم خردورزی و اختیار افراد جامعه پنداشت. با این حال، همین دگرگونی‌ها هم با عاملیّت مستقیم اعضایی از جامعه رقم می‌خورند که مسئولیتی بیش از سایر اعضا در شناخت سازوکارهای حقیقی منتهی به ایجاد یک هویت اجتماعی دارند، دقیقاً از همین رو که طرح و توسعه فضاهای میزبان یک آنسامبل‌ در دایرۀ اختیار همین اعضا می‌گنجد: معماران. معماران در عین حالی که می‌توانند (همچون سایر اعضای جامعه‌ای مبتلا به سندرم داگ‌ویل) به تصویری کاذب از هویت اجتماعی خود اعتماد کنند، هم‏چنین می‌توانند از رهگذر بازتعریف این تصویر، بر آیندۀ هویت اجتماعی «دیگران» اثر بگذارند (هم‏چنان‌که در بخش ۲-۱ استدلال شد). معماران تنها اعضایی از جامعه‌اند که بُرد تصمیماتشان در افق دگرگونی‌های کوتاه‌مدت هویت یک جامعه می‌گنجد. با نظر به ملاحظات فوق، این‌چنین برمی‌آید که معماران موظف‌اند هر دگرگونی‌ای در عرصۀ عمومی را چونان «مسئله»ای تلقی کنند که در مختصات خاص آن دگرگونی و رابطه‌اش با تعیّنات مُشاع جامعۀ میزبان، نیازمند راهکاری منحصربه‌فرد و ضرورتاً متفاوت از دیگر مسائل است ــ نه این‌که در پی مختصاتی حداکثری (و ناممکن) حول محور «افراد» باشند، که دیرزمانی آرزوی جامعه‌شناسان هم بوده، تا بدین وسیله به صورت‌بندی راهکاری واحد برای تمام مسائل بپردازند. یک معمار دقیقاً از آن‌جایی قادر به تأثیرگذاری ــ مثبت یا منفی ــ بر هویّات اجتماعی‌ است که یک جامعه‌شناس «نیست»، و مسائل‌ او نه در نسبت با «افراد»، بلکه در نسبت با «اماکن» صورت‌بندی می‌شود ــ اماکنی که دلیل کافی حضور افراد در عرصۀ عمومی‌ و بدین وسیله صورت‌بندی زیرساختی جوهرین برای شکل‌گیری هویت اجتماعی آنها به‌شمار می‌روند. 

1. N-body Simulation

2. Social behavior

3. Corpuscle

۴. Momentum: حاصل‌ضرب سرعت در جرم

۵. Institutionalized children

۶. این مقاله از این منبع قابل دسترسی‌ است:

Bick J., Zhu T., Stamoulis C. et al. 2015, Effect of Early Institutionalization and Foster Care on Long-term White Matter Development, JAMA Pediatrics 169(3): 211-219

۷. این پژوهش از این منبع قابل دسترسی‌ است:

Cepanec M., Gmajnić, I., & Ljubešić M. 2010, Early communication development in socially deprived children — similar to autism?, Translational Neuroscience 1(3): 244-254

۸. Private language

۹. عامل ضرورت‌بخش چنین رابطه‌ای لزوماً از سنخ عوامل ژنتیک نیست، کما این‌که کودکان بی‌سرپرستی که در نوانخانه‌ها یا خانه‌هایی که در آنها به فرزندی پذیرفته‌ شده‌اند، مشمول چنین رابطه‌ای نمی‌شوند. آنچه به این رابطه ضرورت می‌بخشد، عدم اختیار فرد در شکل دادن به مسیر زندگی‌ خود تا پیش از ورود مستقلانه به عرصۀ اجتماع است. لذا نام بردن از عامل «ژنتیک» در این‌جا تنها با هدف تأکید بر «غیرمختارانه» و جبلّی بودن چنین روابطی‌ صورت گرفته است.

10. Intention

11. Contingent

12. Dogville

امکان ارسال دیدگاه وجود ندارد!