«سالها سال بعد هنگامی که سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در مقابل سربازانی که قرار بود تیربارانش کنند ایستاده بود، بعدازظهر دوردستی را به یاد آورد که پدرش او را به کشف یخ برده بود …. جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی».
صد سال تنهایی . گابریل گارسیا مارکز
همیشه لحظههایی هست که ما را به گذشتهای بسیار دور پرتاب میکند و در چشمبههمزدنی میتواند تمام زندگی را، مثل یک فیلم، برایمان اکران کند. لحظههایی که به هیچ عنوان با کمیت مکانیکی زمان بستگی ندارد. آنچه من آن را «لحظههای عزیمت» مینامم. آنچه بر سرهنگ آئورلیانو در لحظه تیرباران گذشته، عزیمت به لحظههای کودکی بوده است؛ یک لحظه خاص از زندگی سرهنگ. برگسون نیز بر تلقی مکانیکی از زمان نقد داشته است. زمان مکانیکی همان زمانهایی است که گوش به فرمان عقربههای ساعت است. این طرز تلقی، زمان را بهمثابه جریان مداومی از عالم در نظر میگیرد. وی معتقد است این زمان، یک زمان مکانی شده است. زمانی است که با ابزار سنجیده میشود و در یک روایت خطی به دنبال میآید. اما ماهیت زمان بهگونهای است که نمیتواند مانند مکان بهصورت تام در یک لحظه ظاهر شود.
فوئنتس نیز در آئورا و در توضیح چگونگی نوشتن کتاب، جملهای از بونوئل نقل میکند: «اگر میتوانستیم در حال گذشتن از آستانهای جوانی خود را بازیابیم، اگر میتوانستیم در این سوی در پیر، و همین که پا به آن سوی میگذاشتیم جوان باشیم، آن وقت چه میشد؟…» حقیقت آن است در زندگی روزمره بارها از مرزهای نامرئی زمان عبور کردهایم. زمانی در گذشته و یا در آینده. آنچه که فوئنتس به آن «زمان دیگر» میگوید. این عزیمتها و «زمان دیگر»ها بازآفریننده مکان دیگر، شخص دیگر، واقعه دیگر و … است.
میتوان گفت این عزیمتها یکی از نیازهای انسانی است. عزیمتها نشاندهنده آن است که انسان ریشه در گذشتههای دیر و دور دارد. این نیاز مشترک انسانی در عرصه شهر و فضای شهری نیز بروز میکند. چه بسا سردر یک خانه، عابری غریبه را به گذشتهای دیر و دور دعوت کند یا نردههای حاشیه خیابان، عابری سرگردان را از خود عبور دهد. شاید هم گلدانی کم ادعا، لب پنجره، ریشه در کودکی رهگذری بیگانه داشته باشد. چنان که والتر بنیامین شهر را کتابی حماسی میداند که حاصل به خاطر سپاریهای انسان پرسهزن در شهر است. آنچه باید مورد مداقه قرار گیرد آن است که عزیمت از یک نیاز فردی خارج شده و در قالب یک حس مشترک جمعی درآید. ذهن انسان همواره طرحوارههای مختلفی را میسازد تا خود و دنیای اطراف را بهتر ادراک کند. یکی از مفاهیم زندگی جمعی انسانها، اشتراکات این طرحوارههاست. اشتراکاتی که شاید در نگاه نخست بسیار سطحی بنماید. طراحی فضاهای شهری از آن روی اهمیت دارد که بایستی دربردارنده طرحوارههای ذهنی ساکنان باشد. فضاهایی که خالی از این طرحوارهها باشد به هیچ عابر و ساکنی عزیمت نخواهد داد. بسیار پیش آمده که آرزو کنیم مأموران نظافت شهرداری به برگهای فرو افتاده پاییز نرسند. طرحواره برگهای پاییز روی سنگفرشها، سرآغاز عزیمتی زیبا و رنگین است. کم پیش نیامده نیمکتی حاشیهنشین را از تنهایی درآورده باشیم و دستی به شانههای غریبش زده باشیم. تصویر درختان زمستانزده، که کلاغ میوه دادهاند، ما را به جای نامعلومی خواهد برد و بدون شک، کافهای که سفره دلش را به پیادهرو کشیده باشد، مثل ایستگاهی به مقصد نامعلوم است، حتی اگر تا کنون پای این سفره ننشسته باشیم. اگر جریان خودروها و نقشی که جریان مدرن برای خیابان در نظر گرفته، انتظار ما از خیابان را تا این اندازه پایین نیاورده بود، آن وقت، خیابان بهترین مکان برای عزیمت بود، مکانی بود برای گذشتن از مرزهای زمان و نه صرفاً مسیری برای رد شدن و رسیدن به نقطهای نامعلوم. با این تلقی مکانیکی از زمان و این برداشت مدرن، خیابان بهمثابه یک خط و میدان همانند نقطههای شهری فرض میشوند. خیابانهای خطی، مثل زمان خطی، دارای تسلسل و تقدم و تأخر است.
باید اضافه کرد عزیمتها با نوستالژی تفاوت دارند. عزیمتها ممکن است همراه با حس نوستالژی باشند، اما همواره هم به این صورت نیست. نوستالژی همراه با حسرت به گذشته است، اما عزیمت همواره به گذشتههای دیر و دور نیست. چه همین گذشته، حال و آینده یک تلقی خطی از زمان است. عزیمت میتواند همزمان به گذشته و آینده باشد. بنابراین درخصوص عزیمت میتوان از اصطلاح «عزیمت به زمان دیگر» سخن گفت. انسان نیاز دارد به نامَدهای گیج و مبهم نیز عزیمت کند و آینده خودش را در لحظه مجسم کند. عزیمتْ زیستن در زمان دیگر است. در حالی که نوستالژی اندوه نسبت به بخشی از خاطرات گذشته است، عزیمت میتواند در یک مکان کاملاً جدید باشد که شخص را به برههای از زندگی پرتاب کند، تجربه زیستن بدهد و اگر سعدی علیهالرحمه از «وجود حاضر غایب» سخن گفته، عزیمت بهمثابه «غایب حاضر» است. کما اینکه سرهنگ آئورلیانو در لحظه تیرباران، حس نوستالژیک به هیچ یک از اجزای واقعه نداشته است. نه سربازان، نه تفنگها و نه چیز دیگر. اما به «زمان دیگر» از زندگی پرتاب شده، در آن لحظه زیست کرده و پیش از آنکه گلولههای سربی او را به دیار سایهها بفرستند، خود عزیمت کرده است. وقتی صحبت از عزیمت در فضاهای شهری میشود، نباید آن را به قرار دادن عناصری از گذشته تقلیل داد که حس نوستالژی ایجاد کنند که این خود به معنای ایستادن، ماندن و توقف زمان در لحظه است که همان برداشت مکانیکی از زمان و مکانیکردن زمان است. به نسبت عزیمت به گذشته، عزیمت به آینده کمتر مورد کنکاش قرار گرفته است. اما آنچه مسلم است، انسان قرار نیست همواره به یقین و ثبات برسد. گیجی و ابهام یکی از نیازهای کمتر شناختهشده انسان است. انسان نیاز دارد گاهی آینده را در لحظه ببیند. او کنجکاو است هر چه سریعتر بر نیامده احاطه پیدا کند. شاید به همین خاطر باشد که دوست دارد از یک ارتفاع به شهر نگاه کند. چون ارتفاع، امکان احاطه و تسلط به وی میدهد. همین حس احاطه است که باعث میشود انسان جلوتر از مکان و فضا حرکت کند و تلاش کند آن را تصویر کند، در لحظه نیامده زیست کند، رفتار خود و دیگران را پیشبینی کند و به طور خلاصه به آن نیامده عزیمت کند. تجربه آنچه نیامده همواره دستاویز هنرهای مختلف بوده است. هاروی در کتاب تجربه شهر از «مکاشفه خداگونه» سخن میگوید که اجازه میدهد آدمی به «تصرف» متن و چشمانداز پیش روی خود بپردازد. در کتاب مردگان مصر باستان نیز، در ستایش اوسیروس (خدای مردگان) گفته شده است: اوسیروس بزرگ قادر است به سمت آینده پسپس برود.
یکی از شاخصههای بازارهای مسقف ایرانی آن است که به عابر امکان عزیمت به جلوتر از خود را میدهد. ریتم حجرهها، طاق و چشمهها، بازیهای نور و سایه و … باعث میشد عابر برای احاطه و سلطه بر آنچه برایش پیش خواهد آمد، به آن لحظه عزیمت کند، هر چند این عزیمت از نظر مکانی چند متر آن طرفتر باشد. امروزه قدمزدن در این بازار که دارای اجزا و عناصر معنادار است و در عین حال، تنوعی از رفتارها را در خود دارد، باعث میشود همزمان عزیمت به گذشته و آینده صورت گیرد. کالبد شهرها و فضاهای شهری نیز باید این نیاز را مورد نظر قرار دهند. بسیاری از مواقع، مرز عزیمت به گذشته و آینده بسیار باریک و در برخی موارد غیر قابل تشخیص است که چنان که ذکر شد بنا بر ماهیت غیر خطی زمان است. اما بدیهی است که شهرها باید محل عزیمت باشند. لحظههایی که روی هیچ ساعت مچی ننشستهاند. طراحی فضاهای شهری، خصوصاً بعد از دوران مدرن، با تلقی مکانیکی از زمان همراه بوده است. به عبارتی آنچه در طراحی فضاهای شهری رخ میدهد، مکانیکردن زمان است. آنچه که زمان را در نقطهای خاص منجمد میکند. به نظر میرسد وقت آن است که مکان را بر اساس زمان غیرمکانیکی طراحی کرد و به جای مکانیکردن زمان، به زمانیکردن مکان پرداخت. میتوان زخمی کهنه را نیز دوباره باز کرد. حال که عزیمت بهمثابه یک نیاز در حوزه فردی و اجتماعی مطرح شد، و با توجه به آنکه ادبیات و هنر مهمترین محمل این گونه عزیمتهاست، آیا میتوان گفت شهر باید به عنوان یک اثر هنری و ادبی باشد؟ جایی که زمان بهمثابه پایهای برای ایجاد ساختارش باشد. آنگونه که ویکتور هوگو، در نتردام پاریس، شهر را کتابی سنگی میداند. اینکه بعد از قرنهای زیاد ادعا کرد که مدینه فاضله جایی نیست که شاعران از آن بیرون رانده شوند، بلکه شاعرانهترین مکان برای شهروندان است.
عزیمتنامه . احمدعلی نامداریان
از خداحافظی سرباز
تا عزیمت خیابانها به کوچهگیشان
یک کاسه آب بیشتر نیست
زمانهایی همیشه هستند
که درهیچجای قلمرو این ساعت نچرخیدهاند
ومیتوانند با یک فلاش بک
تمام زندگی را با سرعتی که هیچوقت معلوم نشده است
اکران کنند
درست به همین خاطر
توپهای تحویل سال
بیشتر از آن که سال گذشته را ازپای درآورند،
گذشتههای شهید شدهات را طرفهالعینی زنده میکنند.
لحظههای عزیمت
درحافظه هیچ ساعتی ثبت نشدهاند
چه آخرین تکانهای دست یک مسافر،
چه آخرین گریه یک عروس در خانه پدری.
یا غریبه شدن یک معشوق،
حتی در نخی سیگار
که با پایین آمدن آخرین قاب
بر کنج لب نصب میشود.
وعزیمترین لحظه زندگی شاید،
زار زدن پیراهن همیشگی پدر باشد.
عزیمتها اما میتوانند
در «پروستی»ترین شکل تبعیدت کنند
به دیرترین نقاط ازیادرفته،
به چرکمیزهای کافه همیشگی
ودندانهایی که تیزکردهای برای دوربین.
نیمکتهای فارغ از تحصیل دانشگاه
یا عصرهای پاییز یک خیابان کلاغ زده
در نهایت هم به سینماییترین شکل ممکن
برمیگرداند به اتفاقی اندازه بلیت رفتن
و نگاهی آبستن حادثه.
نظر مرا بخواهید،
ماشینهای یک دنده بیجهت اصرار میکنند
جادههای عزیمت تنها تو را عقب میتارانند
وکسی نمیداند آخرین پدال ترمز
قبل از آن که تو را به برزخ بفرستد،
جایی در حوالی کودکی توقف خواهد داشت.